پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

نمایشگاه قرآن

  أَللهُمَّ بِالحَقِّ أَنْزَلْتَهُ وَ بِالحَقِّ نَزَلَ، أَللهُمَّ عَظِّمْ رَغْبَتی فیهِ وَاجْعَلْهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدْری و ذَهاباً لِهَمِّی وَ غَمّی وَ حُزْنی اللهمَّ زَیِّنْ بِهِ لِسانی وَ جَمِّلْ بِه وَجْهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّلْ بِهِ میزانی وَارْزُقْنی تِلاوَتَهُ عَلی طاعَتِکَ آناءَ اللّیلِ وَ أَطْرافَ النَّهارِ، وَاحْشُرْنی مَعَ النَّبِیِّ محمّدٍ وَ آلِهِ الأَخْیارِ؛ خدا کنه فقط دیدنش و خریدنش و برگشتن به خونه نباشه. خدا کنه روشنی چشممون باشه و شفای دلمون و  زینت وجودمون. خدا کنه هر صبح و شب خدا بهمون عنایت کنه توفیق تلاوتش رو.   یکی بود، یکی نبود. یه شب، محمدسجاد ما رفته بود نمایشگاه قرآن...
28 تير 1392

دوستت دارم عزیز مامان

امشب در اقدامی ذوق انگیز، شور آفرین و پر از عشق و زیبایی محمدسجاد واژه "مامان" رو به زبون آورد و من رو غرق در امید و حس زیبای مامان بودن کرد.   پسرم قبل از شش ماهگی شروع کرده بود به گفتن"گ" و "دَ دَ" و "اَ دَ" و "دِ" و "بوه" ، "اَبوه" و چند بار هم "بابا" در روز پدر . تا اینکه به واکسن شش ماهگی رسید و بعد از تب ناشی از واکسن کلا همه کلمات رو فراموش کرد. ولی چند روزیه دوباره همون کلمات قبلی به اضافه "نِ" و "ما" رو بیان می کنه. امشب(18 تیر 92) قبل از اذان مغرب بابا می خواست محمدسجاد رو ببره بیرون از خونه برای گردش. بابا به محمدسجاد گفت با مامان خداحافظی کن و بگو مامان دوستت دارم .   محمدسجاد گلم هم لطف کرد و در حرکتی غیرمنظره ...
18 تير 1392

خوردن یا نخوردن. مساله این است

پسر ما خیلی تنوع نطلبه. از هفته پیش که غذاهای جدید به منوی غذاش اضافه کردم (ماست و زرده تخم مرغ با شیر)، روز به روز بیشتر در برابر غذا خوردن مقاومت می کرد. تا اینکه به اینجا رسید: و بعد: [میدونم که مادران گرامی از این صحنه ها زیاد دیدن] تا اینکه دیروز با راهنمایی های آقای دکتر متوجه شدیم که آقا، غذای شیرین دوست دارن. لذا دوباره به منوی قبلی برگشتیم تا دوباره از اول شروع به اضافه کردن غذاهای جدید بکنیم. گل پسر هنوز هم در برابر غذا خوردن مقاومت می کنه . فقط چندنفر هستن که می تونن پسر ما رو ترغیب کنن  به غذا خوردن که من صمیمانه از این عزیزان متشکرم. نیازی به معرفی نیست: امشب پسرمون زیاد به دسر ماست و شکر مقاومت نشون نداد. البته...
18 تير 1392

مهدکودک

هفته پیش پسرم سرانجام مهدکودک رو تجربه کرد. دو روز اول اصلا براش مهم نبود که مربی داره از مامانش جدا می کنه. می پرید تو بغل مربی و می رفت. موقع برگردوندنش انتظار داشتم فیلم هندی بشه و گریه کنان بپره بغلم و بهم بچسبه. ولی ... زهی تصور باطل توی بغل مربیش برگشته پایین و با خبال راحت دور و بر رو نگاه می کنه. هر از گاهی یه نیم نگاهی هم به من. ای بابا. روز سوم وقتی مربی اومد تحویلش بگیره، محکم چسبید توی بغلم. هورررا . بلاخره باورش شده بود که قراره دو ساعتی از مامانش جدا بشه.  البته اصلا گریه و ناراحتی نکرد و وقتی مربی از بغل من گرفتش راحت با قضیه کنار اومد. آفرین به این پسر اجتماعی من. اما عکس العمل محمد سجاد به ب چه های توی مه...
17 تير 1392

آی بازی بازی بازی

این روزا محمد سجاد خیلی گل تر شده. خودش می شینه و با اسباب بازی هاش حسابی سرگرم می شه و اجازه می ده که من هم کنارش بشینم و به درسام برسم. البته باید هر از گاهی توی بازیش ابراز وجود کنم وگرنه حسابی شاکی می شه.  بازی کردنش حسابی منو جذب خودش می کنه. اوایل فقط اسباب بازی هاش رو می گرفت و به مدت طولانی ،تند تند این ور و اون ور اسباب بازی رو نگاه می کرد. فقط همین.  حالا یاد گرفته علاوه بر اون اسباب بازی هاش رو پرت کنه. یا وقتی یه سبد پر از اسباب بازی براش می ذارم . سریع همه رو خالی می کنه و کلی هم از این کارش کیف می کنه. یه نمونه پرتاب اسباب بازی:   البته وقتی پای مهر و تسبیح وسط بیاد دیگه هیچ کدوم از اسباب بازی ها ...
14 تير 1392

سه هفته ای که نبودیم

بعد از یه غیبت طولانی سلام امروز محمدسجاد ما 7 ماهه می شه. ما از جهرم  برگشتیم،  اون هم با یه پیشرفت اساسی .  محمدسجاد ما در اولین روزهای ورودمون به جهرم، یعنی تقریبا در 6 ماه و نیمگی نشستن را آغازید. البته هر از گاهی به سمت های چپ و راست و عقب سقوط می کنه ولی دیگه مثل یه بچه خوب سر سفره کنارمون می شینه و سفره و رو به هم می ریزه . اینجوری: جهرم که بودیم اتفاق های مختلفی افتاد. خوش و ناخوش. از جمله اینکه روز ولادت امام سجاد(ع) توی خونه مامان جون یه جشن کوچولو گرفتیم، با حضور اقوام و خویشان. شب های نیمه شعبان رو با محمدسجاد توی جشن مسجد امام حسین (ع) که بابا کودکیش رو اونجا گذرونده ، شرکت کردیم. روز نیمه شعبان که...
7 تير 1392

شش ماهه من

امروز 6 ماهه شدی پسرم 6 ماهه......................... صبح ، بعد از واکسن 6 ماهگی، وقتی در تب می سوختی و از درد گریه می کردی ، وقتی با گریه تو اشکهایم جاری شد،هیچ نتوانستم درک کنم مادر شش ماهه کربلا چه کشید. می پرسی چرا؟! من به تو شیر دادم، با آب ، تنت را خنک کردم. آرام شدی و در آغوشم به خواب رفتی. جگرم می سوزد ، برای آن مادری که جگرش سوخت؛ از آنکه نتوانست برای بی تابی شیرخوارش قدمی بردارد. نمی دانم آیا آن شیرخواره هم با نگاه های خیره خیره  از مادرش طلب شیر می کرد یا نه. بعید می دانم.  دیگر رمقی در آن تن کوچک نمانده بود. ای تیر خطا کن هدفت قلب ریاب است؟ یا حنجره سوخته تشنه آب است؟  کوتاه بیا تیر سه شعبه، کمی آرا...
8 خرداد 1392

عجب وروجکی داریم ما!!!

امروز بعد از ظهر که برده بودمت پارک مثل هر روز، داشتم بچه ها رو نگاه می کردم تا برگشتم دیدم این کارو کردی پاتو گرفته بودی ببری سمت دهانت ، جورابش اومده بود، خودش برگشته بود. داشتی جورابتو با لذت می خوردی.   بعد از این صحنه هم  برای اولین بار دیدم  پاتو تا نصفه برده بودی توی دهان و داشتی ملچ ملچ کردی. می خواستم بخورمت اون لحظه، حیف که توی پارک بودیم. (تا اومدم دوربینو بیارم بیرون، صحنه رو به هم زدی، حیف شد ، صحنه گوجه سبز مزه ای  بود برای من) آخه شما چقدر شیرین عسلی پسرم؟   امروز اون قدر پا و جوراب و پستونکتو با ولع می خوردی که خانم های توی پارک بهم گفتن حتما گرسنشه! به این میگن یک آبرو از مامان ر...
5 خرداد 1392

همه ماجراهای شب و روز میلاد آقا امیرالمومنین(ع)- روز پدر

  سلام روز ولادت امیرالمومنین (ع) مبارک. بعدش هم قبل از همه چیز، باید بگم که بابا جونم خیییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستت دارم. تو واقعا واقعا بهترین بابای دنیایی. خوش به حال من که بابای به این مهربونی دارم.  روزت مبارک بابایی عزیزم.    (حرف دل محمد سجاد)   و اما همسر خوبم . به خاطر داشتن همسر مهربونی مثل شما خدارو هزار بار شکر می کنم. روزت مبارک.     دیشب که شب میلاد بود خدا توفیق داد و رفتیم زیارت امامزاده صالح. جای شما خالی. هم زیارت امامزاده بزرگوار رفتیم و هم زیارت شهدای گرانقدر. (خوش گذشتن های مخصوص عید هم از همون دیشب با نوش جان کردن یک عدد ذرت خوشمزه کلید خورد) امروز با ...
3 خرداد 1392