پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

نیمی از اه به پایان رسید

سلام پسر عزیزم. امروز اومدم بهت مژده بدم که خدا رو شکر نصف راه با هم و به سلامتی طی کردیم. دعا کن نصف باقیمونده رو هم بتونیم همینجوری پشت سر بذاریم و تو زودتر بیای تو بغل مامانی و بابایی.  این 20 هفته که روزهای خوبی بود ... از اون روزهایی که استرس حضورت توی شکمم رو داشتم و نمی دونستم اولین سلول هات درست سر جاشون تشکیل شده یا نه، تا اون روزی که صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و انگار دنیا رو بهم دادن. از اون روزایی که ویارم شروع شد و روز به روز بدتر شد تا جایی که بعضی وقت ها از گرسنگی و دلتنگی گریه می کردم تا اون روزایی که بابایی رو به زور راضی می کردم تا بریم و لباس های خوشگل توی سیسمونی فروشی ها را ببینم و ذوق...
21 تير 1391

دوشنبه پرکار

قربونت برم، امروز از صبح پای کامپیوتر بودم و داشتم مقالمو درست می کردم . ببخشید اگه خسته شدی. فردا باید برم دانشگاه، یه کار مهم دارم. دعا کن موفقیت آمیز باشه و حال مامانی هم بد نشه از گرما. بابایی چهارشنبه آخرین امتحانشو داره و بعدش می تونه حسابی استراحت کنه و شاید هم مامانی رو بعد از تقریبا 3 ماه یه تفریح درست و حسابی ببره. آخه می دونی، مامانی از وقتی 28 فروردین اومده تهران نتونسته یه بار هم با خیال راحت از خونه بره یرون. در واقع یا برای دکتر می رفتم بیرون یا اینکه اگه خیلی دلم می گرفت یه ذره با کلی دلهره می رفتیم بیرون. اون هم با تمهیداتی که بابایی انجام می داد تا حالم بد نشه . البته تا اوایل خرداد که خودم حالم بد بود ...
5 تير 1391

اتل متل

چند وقتیه که هر وقت حوصلمون سر می ره، با بابایی شروع می کنیم به حرف زدن با تو نی نی قند عسلمون یا اینکه به پیشنهاد بابایی باهات اتل متل ، بازی می کنیم. مامان فدای نی نی خوش شانسش بشه، آخه تا الان هر چی باهات اتل متل بازی کردیم فقط یه بارشو من برنده شدم و بقیه دفعات رو تو. بابایی بنده خدا که تا حالا نتونسته حتی یک بار هم تو رو ببره. من که کلی ذوق می کنم وقتی تو برنده می شی. و هر وقت هم یکی از پاهای کوچولوت رو باید جمع کنی، کلی ناراحت می شم. خدا کنه توی زندگیت هم همیشه برنده و خوش شانس باشی. البته عسلم، توکل به خدا رو  فراموش نکن. اینو بدون که خدا اول و آخر همه کارهاست. به خدا که توکل کنی، می تونی مطمئن مطمئن باشی که نتیجه کارت ...
2 تير 1391

اولین حرکت های نی نی عزیزم

مامان قربون اون حرکت های نرمت.  سه شنبه شب (30 خرداد)  بود که اولین حرکتتو حس کردم یعنی آخرین روزای چهارماهگیت. الان دیگه هر روز چند بار حس می کنم که داری به شکم مامانی ضربه می زنی. خیلی لذت بخشه که حس می کنم تو داری توی دل مامانی حرکت می کنی.  بعضی وقتا دلم برای حرکتتات تنگ می شه وکلی ازت خواهش می کنم تا یه بار دیگه ضربه بزنی ولی تو، نی نی گلم اصلا به حرف مامانی گوش نمی کنی. اشکالی نداره عزیزم. هروقت دوست داشتی حرکت کن و مامانی رو خوشحال کن. اگه بخوام حرکت های این روزات رو توصیف کنم، می تونم بگم : اولش یه حسی مثل  حرکت هوا توی شکمم بود. بعد شد ضربه های خیلی آروم (شاید همونی که می گن مثل ترکیدن حباب داخل شکم...
2 تير 1391

خاطرات روزانه

سلام فرزند عزیزم.  احساس می کنم دارم از ثبت اتفاقات قشنگ زندگیت عقب می افتم. آخه توی این مدت کلی خاطره دارم ازت. اگه بخوام اول همه اونا رو بنویسم و بعد بیام سراغ این جدیدا ، شاید بعضی هاشو یادم بره. به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگه شروع کنم خاطرات روزانتو بنویسم و هر وقت وقت کردم برگردم و خاطرات قبلی رو برات تعریف کنم.  
2 تير 1391
1