پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

و امروز تو یکساله شدی

باورش سخت است و شیرین. مثل همه روزهای با تو بودن. یک سال گذشت، حالا همه چیز تکراریست به جز عشق ما به تو و عشق تو به بالندگی. در رسیدن به کمال... کمال طلبی را در این یکسال خوب به ما یاد دادی پسرم. تابلوی رشدت  رو اینجا می گذارم تا لذت تک تک لحظه های با تو بودن در این یک سال برایم زنده شود: شبی که اومدی و زندگی مارو غرق در انرژی و سرور کردی: اون وقتی که بزرگ ترین تواناییت این بود که سرت رو بلند کنی و اطراف رو نگاه کنی: وقتی نشستی ، مستقل از کمک ما: وقتی شروع به حرکت کردی، سینه خیز ولی استوار: وقتی تلاش کردی برای تکامل حرکتت: آن روز  که با تکیه ایستادی و خودت سرمست شدی از این پیشرفتت: و حا...
7 آذر 1392

تاتی - تاتی

سه چهار روزی می شه ، گل پسر خونه رو زیر پاش گذاشته. از این طرف به اون طرف .... بعدش از اون طرف به این طرف. شب اول محرم بود. آماده شده بودیم بریم برای رفتن به مراسم. که دیدیم بله. آقا محمدسجاد عزمشو جزم کرده برای راه رفتن. تلاش های جدیش از اون موقع برای راه رفتن شروع  شد . چند روز قبل این تلاش ها به ثمر نشست.  اوایل اون قدر خوشحال بود که وقتی شروع می کرد به راه رفتن خودش خودشو تشویق می کرد و ما رو هم وادار می کرد که براش دست بزنیم. ما هم که از خودش خوشحالتر.   الان دیگه کمتر پیش میاد که چهاردست و پا بره. شجاعتت رو در انجام این کار بزرگ تحسین می کنم پسرم. و قدرت خدارو هزاران بار بیشتر... فتبارک الله احسن الخالقین. ...
1 آذر 1392

تشکر بسیار صمیمانه

سلام بعد از کلی تاخیر به خاطر امتحان میان ترم و بعدش هم شرکت در مراسمات عزاداری،  اومدم بگم مادربزرگای مهربون ، از اینکه محمدسجاد رو تنها نگذاشتید خیلی (به توان خیلی) ازتون ممنونم. اینو به این مناسبت می نویسم که امشب مادر جون و عمه جون بعد از 40 روز  که بهشون حسابی زحمت دادیم برگشتن جهرم. مامان جون هم که اول مهر دو هفته زحمت مراقبت از محمدسجاد رو به عهده گرفتن، امشب دوباره رسیدن تهران تا در روزهای آینده کنار محمدسجاد باشن وقتی مامان می ره دانشگاه. این درس خوندن ما ، یه خوبیش این بود که باعث شد بعد از سال ها فراق و دیدنی های عجله ای و چند روزه ، یه دل سیر مامان هامون رو ببینیم(اعتماد به نفس). هرچند که خیلی باعث زحمتشون شدیم...
25 آبان 1392

محرم اول

امسال محرم من و بابا حال و هوای دیگه ای داشت. امسال درد بزرگی رو می تونستیم تجسم کنیم که هر سال برامون قابل لمس نبود. امسال نگاهم به سفیدی گلوت توی روضه ها ، شیرخوردنت و آروم گرفتنت ، خنده ها و بغض هات برام روضه مداوم بود. امشب یک سال قمریت تموم می شه- شب شهادت صاحب نامت . و من اومدم از خاطرات اولین محرمت بگم. از روز اولی که لباس سقایی تنت کردم . آخه می خواستم تو هم وقتی بزرگ شدی با افتخار بگی: "بچه بودم که مادرم  حرز تو گردنم می کرد وقتی محرم می رسید  لباس عزا تنم می کرد" آخه می خواستم دلت مالامال بشه از عشق آقا. از روزهایی که دستت توی دستمون بود و می رفتیم مراسم: درسته که امسال من و بابا به ...
25 آبان 1392

ماچ

می دونی که این روزا داری با این کارات دلبری می کنی گل من؟ 1- می ایستی . تا وقتی که حواست نباشه می ایستی و وقتی حواست جمع می شه چند قدمی می دوی می پری توی بغلمون. 2- به من و بابا می گی : ما ما ما ما ما (با تلفظ بین آ و فتحه) و بابابابابابا. 3- وقتی عکستو که روی دره بهت نشون می دیم و می گیم کیه  می گی :  نِ نِ (نی نی) 2- صبح دستت رو می کنی توی چشمم تا بیدارم کنی. 4- برنج و ماکارونی رو دونه رونه با دستت می خوری. امشب یه رشته ماکارونی رو که نصفش توی مریت  و نصفش بیرون از دهانت بود، از دهانت کشیدم بیرون. 5- سخنرانی می کنی در حد .. (چی بگم؟)  وسط سخنرانیت (یایا یایا یا دَ یه ) خنده های ساختگی و عصابنیت هم داری....
22 مهر 1392

آخرین پیشرفت

بابایی یه روز یه جمله ای از یه جایی گفت که برام جالب بود، تو این مایه ها: باید مثل بچه ها بود که هر روزشون با روز قبلشون متفاوته چون هر روز کشف جدیدی از جهان دارن و علمشون بیشتر از علم روز قبلشونه. خوشحالم که بعد از اینکه یاد گرفتی از تخت بری بالا، یکی دو روزه با آزمون و خطا به این نتیجه رسیدی راه درست پایین اومدن از تخت اینه که اول پاتو بذاری پایین، به جای اینکه با سر بیای. خوشحالم از پیشرفت های هر روزت.  پ ن : گزارش سفر پر خیر و برکت مشهدتو دوست دارم مفصل اینجا بنویسم. معذرت می خوام که به علت کارای دانشگاه و خونه هنوز وقت این کارو پیدا نکردم. پ ن : الان که این مطلبو دارم می نویسم مکعب هاتو برات ریختم روی تخت و شما داری اونا رو...
18 مهر 1392

سلام کوچولوی بلوری

سلام مهمون کوچولو. خوشحالیم از دیدنت. چه بی خبر اومدی. ولی خیلی وقته منتظرت بودیم . اولین مروارید کوچولوی پسرمون بلاخره امروز (دوشنبه 8 مهر 92) جوونه زد.  مبارکت باشه عزیزم.  دوست دارم شما و دندونای خوشگلت ،حسابی مراقب همدیگه باشید. امروز خونه خاله داشتم تیکه های نرم نون رو می ذاشتم توی دهان پسرم که یهویی حس کردم انگشتم خورد به یه چیز نوک تیز. چند بار دیگه امتحان کردم تا مطمئن شدم که حدسم اشتباه نبوده. اون لحظه بود که انتظارهام برای رویت اون مرواریدای کوچولو، به طور غیر منتظره ای به پایان رسید  ( خبر خیلی سریع به جاهای دور هم مخابره شد ). از بعد از ظهر تا الان دارم دم به دم فدای دندون کوچولوش می شم. ...
10 مهر 1392

تنت ورزیده باد و روحت ورزیده تر

همش توی یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد. همین که یک لحظه به اون طرف اتاق نگاه کردم و برگشتم طرفش دیدم که... بععععععله. آقا سجاد ما، داره قدم زنان روی تخت جلو می ره. این که چطوری رفته بود بالای تخت، سوالی بود که پاسخش رو در اجرای دوباره صحنه دیدم. اگه دوست داشتید شما هم ببینید. (در ادامه مطلب)       بدنبال گوله کاموایی: و بعد : و بعد: و سرانجام موفقیت: انشاالله همیشه همیشه همیشه موفق موفق موفق باشی.  موفق به معنای واقعی ...
5 مهر 1392