پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

مهدکودک

1392/4/17 9:56
272 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش پسرم سرانجام مهدکودک رو تجربه کرد. دو روز اول اصلا براش مهم نبود که مربی داره از مامانش جدا می کنه. می پرید تو بغل مربی و می رفت. موقع برگردوندنش انتظار داشتم فیلم هندی بشه و گریه کنان بپره بغلم و بهم بچسبه. ولی ...

زهی تصور باطل

توی بغل مربیش برگشته پایین و با خبال راحت دور و بر رو نگاه می کنه. هر از گاهی یه نیم نگاهی هم به من. ای بابا.کلافه

روز سوم وقتی مربی اومد تحویلش بگیره، محکم چسبید توی بغلم. هورررا . بلاخره باورش شده بود که قراره دو ساعتی از مامانش جدا بشه.  البته اصلا گریه و ناراحتی نکرد و وقتی مربی از بغل من گرفتش راحت با قضیه کنار اومد. آفرین به این پسر اجتماعی من.

اما عکس العمل محمد سجاد به ب

چه های توی مهدکودک:

و سرانجام:

آخرین روزی که رفتیم، یه آقایی اومده بود بچه اش رو ببره. آنچنان آغوش به روش گشوده بودی که نگو. وقتی بهت توجه نکرده سرت رو گذاشتی رو شونه ام و گریه. تا اینکه آقاهه متوجه ابراز احساساتت شد و بغلت کرد. کلا با همه آقایون همین طوری رفتار می کنی حتی اگه فقط یک عابر پیاده باشن که از کنارمون رد می شن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

dost
17 تیر 92 10:20
سلام عزیزم مهلای من تو جشنواره نی نی ها شرکت کرده با رای تون خوشحالش کنین کد484 رو به 20008080200 بفرستید ممنون
الهام(مامان امیرحسین)
17 تیر 92 18:04
الههههههههههی چه فدر احساساتی هستین شما!!!

چرا مهد؟؟؟

نمیشه نبریش؟؟




چی کار کنیم خواهر؟؟؟؟ دیگه کم کم استادم داشت ازم نا امید می شد بدجور. نمیشه متاسفانه. علی رغم میل باطنیم مجبور به این کار شدم. البته از کسایی که بچه هاشون رو بردن پرسیدم خیلی هم ناراضی نبودن.

مامی امیرحسین
17 تیر 92 19:37
صبر کن خواهر 8-9 ماهگیش بهت میگم!!! انقدر بهت وابسته میشه که کوه ذوق میشی!!


کوه ذوق؟
همین الان هم کوه ذوقشم. ولی من که چشمم آب نمی خوره.
مامان امیرحسین
17 تیر 92 20:31
خدا رو شکر با مهد خوب کنار آمده. چند روز در هفته می ره فعلا؟ راضی هستی؟


فعلا که راضیم. فقط وقتایی که می رم دانشگاه می برمش. یکی دو روز در هفته به مدت چند ساعت. تا جایی که بشه اونجا نمی برمش فعلا
مامان محمدمهدی
18 تیر 92 8:16
آفرین چه بچه اجتماعی ای!!!
یادمه محمدمهدی تو سنای محمدسجاد جون از آقایون خیلی میترسید و اصلنا حاضر نمیشد سمتشون بره .و با خانمها هم غریبگی میکرد البته کمی کمتر از آقایون!
چرا مهد گذاشتیدش؟شاغلید شما؟!!!ببخشید قصد فضولی نداشتم


جدی؟ الان که خوب از پس همه شون بر میاد با اون شیرین زبونیاش.
شاغل به تحصیل علم و دانشم . این چه حرفیه که می زنید؟
مامان تسنیم
18 تیر 92 8:51
بخورمش این پسرتو
باز خوبه خدارا باید شکر کرد گریه نمیکنه
انشاالله بزرگترهم که بشه همین جوری بمونه
ما که باید دزد و پلیس بازی کنیم وقتی خانوم بیدار میشه و ما هم دیرمون شده البته بعضی اوقات جواب نمیده و یک ساعتی تاخیر میخورم


از من که جدا می شه و موقع برگشت که گریه نمی کنه ولی وقتی من نیستم رو نمی دونم. مربی بنده خدا که امروز فکرکنم کمردرد گرفته بود از بس پسرمو بغل کرده بود. از ژستش معلوم بود.
تاخیره ارزششو داره که دل تسنیم جون آروم بشه. مگه نه؟
آسمان
18 تیر 92 15:03
سلام خوبین؟
دلمون براتون تنگ شده بود
آخی محمد سجاد مهد کودکی شد؟بسلامتی ایشالا


من که دلم براتون تنگ نشده بود. آخه بیشتر روزا بهتون سر می زنم.از اندوه مبهم چه خبر؟
سلامت باشید. متاسفانه بله. راه دیگه ای نداشتیم
الهام(مامان اميرحسين)
18 تیر 92 16:23
باز كجا رفتين؟؟؟
دوباره جهرميد؟؟
نيستي!!!؟؟؟


تا اطلاع ثانوی ما در خدمت شما هستیم. دیگه فعلا از جهرم رفتن خبری نیست با اون برخوردی که محمدسجاد داشت
الهام مامان آوینا
18 تیر 92 18:08
افرین به پسمل اجتماعی...بابا این پسرت را بگیر ..من که مامان یه دخترم دارم عاشقش میشم.. دیگه دخترها چی بکنن براش.. جیگرتو برم با اون خنده هات...


وای راست می گید؟ پس بیشتر مواظبش باشم
الهام مامان آوینا
18 تیر 92 18:09
خصوصی داری


من که نمی بینم تازه خودمم می زنم چیزی نمیاد
reyhaneh
23 تیر 92 1:39
سلام. من ریحانه هستم. تازه به جمع وبلاگی ها اضافه شدم. راستش نی نی من تو راهه و آذر به دنیا می یاد. منم براش یه وبلاگ زدم. هم من هم نی نی خوشحال می شیم اگه سر بزنید. راستی پسر نازی داری. امیدوارم همیشه شادو خندون باشه.


سلام مبارکه. پس کوچولوی شما هم مثل ما آذریه. چه خوب. همین الان دارم میام