مهدکودک
هفته پیش پسرم سرانجام مهدکودک رو تجربه کرد. دو روز اول اصلا براش مهم نبود که مربی داره از مامانش جدا می کنه. می پرید تو بغل مربی و می رفت. موقع برگردوندنش انتظار داشتم فیلم هندی بشه و گریه کنان بپره بغلم و بهم بچسبه. ولی ...
زهی تصور باطل
توی بغل مربیش برگشته پایین و با خبال راحت دور و بر رو نگاه می کنه. هر از گاهی یه نیم نگاهی هم به من. ای بابا.
روز سوم وقتی مربی اومد تحویلش بگیره، محکم چسبید توی بغلم. هورررا . بلاخره باورش شده بود که قراره دو ساعتی از مامانش جدا بشه. البته اصلا گریه و ناراحتی نکرد و وقتی مربی از بغل من گرفتش راحت با قضیه کنار اومد. آفرین به این پسر اجتماعی من.
اما عکس العمل محمد سجاد به ب
چه های توی مهدکودک:
و سرانجام:
آخرین روزی که رفتیم، یه آقایی اومده بود بچه اش رو ببره. آنچنان آغوش به روش گشوده بودی که نگو. وقتی بهت توجه نکرده سرت رو گذاشتی رو شونه ام و گریه. تا اینکه آقاهه متوجه ابراز احساساتت شد و بغلت کرد. کلا با همه آقایون همین طوری رفتار می کنی حتی اگه فقط یک عابر پیاده باشن که از کنارمون رد می شن.