سه هفته ای که نبودیم
بعد از یه غیبت طولانی سلام
امروز محمدسجاد ما 7 ماهه می شه.
ما از جهرم برگشتیم، اون هم با یه پیشرفت اساسی . محمدسجاد ما در اولین روزهای ورودمون به جهرم، یعنی تقریبا در 6 ماه و نیمگی نشستن را آغازید. البته هر از گاهی به سمت های چپ و راست و عقب سقوط می کنه ولی دیگه مثل یه بچه خوب سر سفره کنارمون می شینه و سفره و رو به هم می ریزه . اینجوری:
جهرم که بودیم اتفاق های مختلفی افتاد. خوش و ناخوش.
از جمله اینکه روز ولادت امام سجاد(ع) توی خونه مامان جون یه جشن کوچولو گرفتیم، با حضور اقوام و خویشان.
شب های نیمه شعبان رو با محمدسجاد توی جشن مسجد امام حسین (ع) که بابا کودکیش رو اونجا گذرونده ، شرکت کردیم.
روز نیمه شعبان که سالگرد ازدواج من و بابایی بود ، باز هم مثل پارسال (که من بیمارستان بودم) از هم دور بودیم.
شب نیمه شعبان توی مسجد یه دفعه حال گل پسرمون به هم خورد و تا صبح تب کرد (البته از قبل یه سرماخوردگی داشت که همون علت بدحالی اون شبش بود). ولی خدارو شکر زود خوب شد.
پسرمون برای اولین بار توی حیاط زیر سقف آسمون خوابید. اون شب اول اونقدر ستاره ها رو با تعجب نگاه کرد تا خودش خوابش برد.
بعد از سختی های بسیار زیادی که در مسیر رفتن به جهرم با اتومبیل شخصی متحمل شدیم (گریه های پیاپی محمدسجاد و توقف های متعدد برای آروم کردن آقا) تصمیم گرفتیم برای برگشت با هواپیما بیایم. ولی همون یک ساعتی که با جناب محمدسجاد توی هواپیما بودم ، این پسر چنان حرکاتی از خودش نشون داد و چنان گریه هایی سر داد که کم مونده بود آقای خلبان ، ترمز دستی رو بکشه و بیاد مارو از همون بالا پرت کنه پایین.
آخر سر که مسافرا داشتن پیاده می شدن هر کدوم یه لبخند زیبا و یک جمله محبت آمیز نثار ما دو تا می کردن. معلوم بود ما تونسته بودیم آرامش اونها رو در طول سفر به خوبی حفظ کنیم.
حالا موندیم دفعه بعد چه طور بریم مسافرت. اگر کسی پیشنهادی داره، پذیرا هستیم.
دیشب هم که آقا سجاد جاشون عوض شده بود و علی رغم خستگی شدید من و بابا ساعت 2 نصف شب بیدار شد و هی گریه ، گریه
و به این ترتیب بابایی فداکاری کرد و طبق عادت، محمدسجاد رو برد بیرون خونه و اونقدر راه رفتن تا ایشون رضایت دادن و خوابیدن.