پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

سه هفته ای که نبودیم

1392/4/7 12:04
221 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از یه غیبت طولانی سلام

امروز محمدسجاد ما 7 ماهه می شه.

ما از جهرم  برگشتیم،  اون هم با یه پیشرفت اساسی .  محمدسجاد ما در اولین روزهای ورودمون به جهرم، یعنی تقریبا در 6 ماه و نیمگی نشستن را آغازید. البته هر از گاهی به سمت های چپ و راست و عقب سقوط می کنه ولی دیگه مثل یه بچه خوب سر سفره کنارمون می شینه و سفره و رو به هم می ریزه . اینجوری:

جهرم که بودیم اتفاق های مختلفی افتاد. خوش و ناخوش.

از جمله اینکه روز ولادت امام سجاد(ع) توی خونه مامان جون یه جشن کوچولو گرفتیم، با حضور اقوام و خویشان.

شب های نیمه شعبان رو با محمدسجاد توی جشن مسجد امام حسین (ع) که بابا کودکیش رو اونجا گذرونده ، شرکت کردیم.

روز نیمه شعبان که سالگرد ازدواج من و بابایی بود ، باز هم مثل پارسال (که من بیمارستان بودم) از هم دور بودیم.

شب نیمه شعبان توی مسجد یه دفعه حال گل پسرمون به هم خورد و تا صبح تب کرد (البته از قبل یه سرماخوردگی داشت که همون علت بدحالی اون شبش بود). ولی خدارو شکر زود خوب شد.

پسرمون برای اولین بار توی حیاط زیر سقف آسمون خوابید. اون شب اول اونقدر ستاره ها رو با تعجب نگاه کرد تا خودش خوابش برد.

بعد از سختی های بسیار زیادی که در مسیر رفتن به جهرم با اتومبیل شخصی متحمل شدیم (گریه های پیاپی محمدسجاد و توقف های متعدد برای آروم کردن آقا) تصمیم گرفتیم برای برگشت با هواپیما بیایم. ولی همون یک ساعتی که با جناب محمدسجاد توی هواپیما بودم ، این پسر چنان حرکاتی از خودش نشون داد و چنان گریه هایی  سر داد که کم مونده بود آقای خلبان ، ترمز دستی رو بکشه و بیاد مارو از همون بالا پرت کنه پایین.

آخر سر که مسافرا داشتن پیاده می شدن هر کدوم یه لبخند زیبا و یک جمله محبت آمیز نثار ما دو تا می کردن. معلوم بود ما تونسته بودیم آرامش اونها رو در طول سفر به خوبی حفظ کنیم.

حالا موندیم دفعه بعد چه طور بریم مسافرت. اگر کسی پیشنهادی داره، پذیرا هستیم.

 

دیشب هم که آقا سجاد جاشون عوض شده بود و علی رغم خستگی شدید من و بابا ساعت 2 نصف شب بیدار شد و هی گریه ، گریه

و به این ترتیب بابایی فداکاری کرد و طبق عادت، محمدسجاد رو برد بیرون خونه و اونقدر راه رفتن تا ایشون رضایت دادن و خوابیدن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

علامه کوچولو
7 تیر 92 12:50
سلااااااااااااااااااااااام


به به!بوی شیراز اومد


رسیدن بخیر اعیادتون مبارک


وووووووووووووووی دلم برای خونه مامان تنگ شد


چه روزهای قشنگی داشتین ماناباشین انشاءالله


توصیه میکنم سری بعد پیاده برین






سلامممممم


نه بابا این بوی ادکلن جدیدیه که از همونجا گرفتم.


پیاده هم روش خوبیه . بهش فکر می کنم. اعیاد گذشته شما هم مبارک. خونه نو هم مبارک





خاله زینب مامان علیرضا و مهسا
7 تیر 92 16:48
سلام محمدسجاد نازنین
این یک هفته ای که ندیدمت دلم برات یه ذره شده . خاله از دور می بوسدت


سلام سلام سلام خاله زینب جون. دل مارو که دیگه نگو. شده اندازه سر سوزن.
مهسا جونم چه طوره؟ دندونش جوونه زد؟ حالا میام می بینمش به زودی.
خاله سکینه
7 تیر 92 18:27
سلام دوست نازنینم وسلام آقا محمد سجاد گلخوبید عزیزم؟هروز سر میزدم و منتظر برگشتتون بودمو از اون روز نگران شدم الان حالتون خوبه ؟


سلام دوست عزیزم. ما خوب خوبیم به لطف خدا. ببخشید بی خبر رفتیم. چقدر خوبه که محمدسجاد خاله هایبه این مهربونی داره
آزاده
7 تیر 92 21:03
دیگه خیلی طولانی شد خاله جون...
کم کم آماده کن گل پسرو برای ترم دیگه


پسرم کم کم داره مهدکودک رو تست می کنه برای ترم بعد. خوشا به حال آنهایی که ترمشون تموم شد و دارن برای امتحان جامع آماده می شن. ما که هنوز کلی از راهمون مونده
مامان محمدمهدی
8 تیر 92 8:16
سلام
تاخیر و نبودنتون بیشتر از سه هفته بودا!!!
این نشون میده که گل پسرتون باید تا دوسالگی دیگه سفر نره کاری که ما کردیم یعنی چون شازده مون تو اولین سفر بدقلقی کرد من و پدرش تصمیم گرفتیم تا بزرگ شدنش نبریمش جایی، یعنی تا دو سالگیش نبردیمش! البته بعضیا این روشو قبول ندارن اما خب من از نرفتن به مسافرت اذیت نشدم و اصلن پشیمون نیستم و حالا هر وقت جایی میریم چون محمدمهدی خیلی آرومه و ذوق میکنه یجورایی کمبودای اون دوسال جبران میشه


چه صبر و تحملی دارید شما. آخه ما از پدر و مادرهامون دوریم. باید هر از گاهی بهشون سر بزنیم وگرنه روزگار بسی سخت می شه برامون.
مامان تسنیم
8 تیر 92 8:58
عزیزم فسقلی دلم براش تنگ شده اینقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر
باید دعا کنی تو هواپیما خواب باشه تا راحت باشی مثل ما
خدا خیر به باباش بده که اینقدر مهربونه



نمی دونم چقدر بار گناهم سنگین شده که هر چی دعا کردم خوابش نبرد. البته چون پسرم عادت کرده که در بغل ما در حال راه رفتن بخوابه توی هواپیما هم انتظار داشت من همین جوری بخوابونمش
مامان امیرحسین
9 تیر 92 10:56
به به به سلامتی ، تقریبا هر روز بهتون سر می زدم.حدس زدم رفتید جهرم. ولی مامان خوب یه خبری بدید بعد چند هفته غیب بشید


ممنون که سر زدید به ما خاله جون. آخه جهرم که بودم توی خونه اینترنت پرسرعت نداشتیم. وگرنه از همونجا هر روز سر می زدم
♥●•٠·˙عارفه مامان فاطمه حلما جون♥●•٠·˙
9 تیر 92 12:47
نه بابا.مادرم که هیچ کمکی نمیتونه بهم بکنه حتی وقتی مهمون داشتم تمام کارها رو خودم کردم
مادرشوهرم هم همینطور
من تنهای تنهام


خدا با ماست. فکر کنم همسرتون هم خودشون امتحان دارن اون روزا. مثل همسر من. ولی خاطره به یاد موندنی شد امتحان دادن با یه کوچولوی یک ماهه. کاش من می تونستم کمکتون کنم
مامان امیرحسین
9 تیر 92 19:09
واقعا داری می ذاریش مهدکودک. گناه داره هنوز کوچیکه. نمی شه تا دو سالگی صبر کنی؟ مثلا ساعت کلاسات رو باباش نگه داره


متاسفانه چاره دیگه ای نیست. اونجوری باباش باید کلا سر کار نره. به پرستار هم نمی تونم اعتماد داشته باشم. خیلی گناه داره. کلی عذاب وجدان دارم
مامان محمدمهدی
11 تیر 92 7:45
اوه راست میگید بخاطر خانواده مجبورید مخصوصا اگه قرار باشه جای باصفایی مثل جهرم برید!(البته یه راهشم اینه که به پدر و مادراتون بگید این یکی دوسالو اونا زحمت بکشن و بیان تهران خدمت شما)
البته ما هم صبرمون معمولا خیلی نیست ولی چون اداهای محمدمهدی تو اولین سفر خیلی دلخراش بود جوریکه اشکای من و پدرشو درآورد، لذا اصلا همینطوری و خود به خودی صبرمون اومد


دیگه منم کم کم دارم به همین نتیجه می رسم، از بس که هر سه مون توی این چند تا مسافرت اذیت شدیم. البته فکر نکنم حالا حالاها دیگه برامون فرصت پیش بیاد که بریم جاهای دور.
الهام مامان آوینا
11 تیر 92 15:03
گاهی اوقات یعنی بیشتر اوقات با خوندن مطالب محمد سجاد عزیز خاطرات چند ماه پیش اوینا واقعا برام تداعی میشه و میگم یادش بخیر..اره بعضی روزاش سخت می گذره ولی با گذر زمان اون سختی ها هم شیرینی خاص خودش را پیدا می کنه .. یکیش همین نخوابیدن هاشون و بردن بیرونشون انقدر راه بردناشون تا بخوابن... دقیقا اوینا هم همینطوری بود و یا اینکه تو ماشین اذیت کردناشون .. که ما تصمیم گرفته بودیم خیلی دیر به دیر بریم پیش خانواده هامون.. الان وضعیت بهتر شده در این مورد.. راحتتر ماشین را تحمل میکنه اویناو کمتر غر می زنه... ولی خوب دیدار تازه کردن برا ما بچه شهرستانی ها خیلی لذت بخشه.. من که وقتی میرم شهرستان و برمیگردم کلی تجدید قوا میشم. حتی فکر می کنم تو روحیه اوینا هم تاثیر داره.. چون یه جورایی انگار اجتماعی تر میشه... یه خصوصی هم داری فاطمه جوووووووووون..


آخی ... پس هم دردیم. به امید روزی که همه بچه شهرستانی ها برگردن شهرشون و از این فراق خلاص بشن.

من و بابای محمدسجاد که خیلی از این سختی ها (وروجک بازی های محمدسجاد) لذت می بریم . واقعا شیرینه. شیرین ترین سختی ها.




خصوصی رو نزده بودی الهام جون. نزدیک بود تاییدش کنم
مامان امیرحسین
12 تیر 92 10:32
خصوصی داری عزیزم
الهام(مامان اميرحسين)
13 تیر 92 16:58
سلام خانمي
رسيدنتون به خير
برنمي گشتين ديگه؟!
چه خبره!!
شوخي كردم!!هميشه به سفر
تولد كه نيومدين!ترسيدين ازتون كادو بگيريم!!
محمدسجاد بي معرفت!!


خدا از زبونتون بشنوه که ما یه روز بریم و دوباره ساکن دیار خودمون بشیم.
کی گفته تولد نیومدم. اتفاقا بعد از برگشتنم از اولین جاهایی که اومدم تولد امیرحسین جون بود. البته یواشکی و بدون کامنت. گفتیم آبا از آسیاب بیفته بعد. به ما می گن محمد سجاد زرنگ.
الهام(مامان اميرحسين)
13 تیر 92 17:00
اما بلا چه بزرگ شده تو اين مدت!!
عزيزم
جيگرشو برم
معلومه جهرم بيشتر بهش خوش ميگذره،آب اومده زير پوستش!!


بهتره بگیم آب اومده بود. آخه از وقتی اومدیم که درست و حسابی غذا نمی خوره. بازم دلش جهرم می خواد.