پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

آخرین پیشرفت

بابایی یه روز یه جمله ای از یه جایی گفت که برام جالب بود، تو این مایه ها: باید مثل بچه ها بود که هر روزشون با روز قبلشون متفاوته چون هر روز کشف جدیدی از جهان دارن و علمشون بیشتر از علم روز قبلشونه. خوشحالم که بعد از اینکه یاد گرفتی از تخت بری بالا، یکی دو روزه با آزمون و خطا به این نتیجه رسیدی راه درست پایین اومدن از تخت اینه که اول پاتو بذاری پایین، به جای اینکه با سر بیای. خوشحالم از پیشرفت های هر روزت.  پ ن : گزارش سفر پر خیر و برکت مشهدتو دوست دارم مفصل اینجا بنویسم. معذرت می خوام که به علت کارای دانشگاه و خونه هنوز وقت این کارو پیدا نکردم. پ ن : الان که این مطلبو دارم می نویسم مکعب هاتو برات ریختم روی تخت و شما داری اونا رو...
18 مهر 1392

سلام کوچولوی بلوری

سلام مهمون کوچولو. خوشحالیم از دیدنت. چه بی خبر اومدی. ولی خیلی وقته منتظرت بودیم . اولین مروارید کوچولوی پسرمون بلاخره امروز (دوشنبه 8 مهر 92) جوونه زد.  مبارکت باشه عزیزم.  دوست دارم شما و دندونای خوشگلت ،حسابی مراقب همدیگه باشید. امروز خونه خاله داشتم تیکه های نرم نون رو می ذاشتم توی دهان پسرم که یهویی حس کردم انگشتم خورد به یه چیز نوک تیز. چند بار دیگه امتحان کردم تا مطمئن شدم که حدسم اشتباه نبوده. اون لحظه بود که انتظارهام برای رویت اون مرواریدای کوچولو، به طور غیر منتظره ای به پایان رسید  ( خبر خیلی سریع به جاهای دور هم مخابره شد ). از بعد از ظهر تا الان دارم دم به دم فدای دندون کوچولوش می شم. ...
10 مهر 1392

تنت ورزیده باد و روحت ورزیده تر

همش توی یه چشم بهم زدن اتفاق افتاد. همین که یک لحظه به اون طرف اتاق نگاه کردم و برگشتم طرفش دیدم که... بععععععله. آقا سجاد ما، داره قدم زنان روی تخت جلو می ره. این که چطوری رفته بود بالای تخت، سوالی بود که پاسخش رو در اجرای دوباره صحنه دیدم. اگه دوست داشتید شما هم ببینید. (در ادامه مطلب)       بدنبال گوله کاموایی: و بعد : و بعد: و سرانجام موفقیت: انشاالله همیشه همیشه همیشه موفق موفق موفق باشی.  موفق به معنای واقعی ...
5 مهر 1392

جینگ و جینگ ساز میاد...

ایشالا عروسی خودت. محمدسجاد و تسنیم چند شب پیش  با همدیگه رفتن عروسی خاله  (همکلاسی مامان هاشون).  محمدسجادو بزرو از خواب بیدار کردم بیاد اولین عروسی عمرشو.  اونم یه عروسی بدون آلودگی (هیچ مشکلی هم پیش نیومد. نمی دونم چرا اینروزا همه دوست دارن حتما عروسی هاشون آلوده باشه)- البته تاکید می کنم که در زمان گرفتن عکس فوق، آقای داماد در مجلس حضور داشتن. دومادیتو ببینم ماااادر. ...
26 شهريور 1392

سلمونی

آخرشم به این نتیجه رسیدیم که فقط آقای ارایشگر می تونه از پس موهای این گل پسر بر بیاد. و این شد که موهای نازش جمعه هفته پیش که 15 شهریور بود توی سلمونی شهرک کوتاه شد. یعنی پسرمون در این حد آقا بود وقتی موهاش رو کوتاه می کردن: اما بقیه رو بی زحمت در ادامه مطلب ببینید: و وقتی ماشین روشن می شد: نتیجه اش هم این شد: (اون بستنی جایزه مهد رفتن محمدسجاد بود، آخه پسرم این روزا توی مهد کودک با گریه ازمون جدا می شه) من این چند وقته به شدت مشغول انتخاب واحد بودم، آخه همه واحدایی که توی دانشگاه خودمون ارائه می شه رو پاس کرده بودم و توی داشنگاه های دیگه دنبال واحدای به درد بخورشون بودم . آخرشم دو تا درس قشنگ توی دانشگاه خودمون گرفتم ...
19 شهريور 1392

یزد گردی

بابایی هفته پیش ، دانشگاه یزد کنفرانس داشت. ما هم بار و بنه رو جمع کردیم و با هم راهی سفر شدیم. این دفعه قطار رو برای مسافرت انتخاب کردیم. که حقیقتا از ماشین و هواپیما خیلی بهتر بود. چون هروقت محمد سجاد خسته می شد ، می رفتیم یه گشتی می زدیم توی راهروها. اونجا رفتیم خونه دوست دوران داشنگاهم. خیلی خوش گذشت که رو سه روزی پیش هم بودیم و خاطرات دانشگاه رو با هم مرور کردیم. دوستم یه محمدجواد دو  و نیم ساله هم داره که خیلی بامزه شبیه مامانش حرف می زنه. با هیجان و جذاب. کلی هم اسباب بازی داشت و خیلی جالب بود که در یک زمان خاص ، محمدجواد و محمدسجاد دقیقا می خواستن با یه اسباب بازی ، بازی کنن و این بود که چند دقیقه یا چندساعت یک بار صدای یکیشون (...
11 شهريور 1392

یه وروجک واقعی

تعامل این روزهای محمد سجاد با وسایل خونه اینجوریه: (قابل ذکر است که همه این عکس ها در کمتر از 15 دقیقه گرفته شده، دیگه تصور اینکه من چه انرژی باید صرف کنم با خودتون) در آشپزخانه : (بین هال و آشپزخونه ما یه اختلاف ارتفاع کمتر از چهار-پنج سانتی هست که برای محمدسجاد سد بزرگی حساب می شه، پسرم امروز با تشویق های بابایی از این سد بالا رفت ولی موقع برگشت، گیر افتاد و حاضر نبود خودش بیاد پایین تا اینکه بابا به دادش رسید)     وقتی دارم با کامپیوتر کار می کنم: (از مبلی که من روش نشستم خودشو به زحمت کشیده بالا، فقط با این هدف که بیاد لپ تاب منو ببنده) بررسی دستگاه بخور : (یک بار هم در حالی که مخزن دستگاه پر بود، هلش داد ...
4 شهريور 1392

(گاگوله؟!؟!؟!؟!)

بلاخره موفق شد. دو شب پیش در حالی که مشغول تهیه شام بودم بابایی با یه هیجان فوق العاده ای صدام کرد تا برم و حرکت محمدسجاد رو ببینم. بله.... پسرما الان دو روزه که روی چهار دست و پاش راه می ره (گاگوله می کنه). البته هر وقت می خواد با سرعت به یه چیزی برسه ترجیح می ده سینه خیز خودشو برسونه به هدف. حالا دیگه همه خونه زیر پاهای کوچولوشه. روزی چند بار گلدونای میز تلویزیونو میاره پایین. سبد وسایلشو خالی می کنه. دستگاه بخور رو دستکاری می کنه . از مبل بالا می ره و لپ تابمونو خاموش و روشن می کنه. وقتی می رم توی آشپزخونه به جای اینکه گریه کنه ، سریع دنبالم راه میافته و میاد . کشوهای لباس خودمون و خودشو باز و بسته می کنه . شب ها وقتی بیدار می...
27 مرداد 1392