پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

صلوات (برای شادی روح آبابا)

جمعه 6 اردیبهشت، صبح زود عمه زنگ زد و یه خبر بد داد بهمون. آبابا ، بابای مادر جون به رحمت خدا رفته بود. بعد از چند روز خونه نشینی. خوب رفت... بدون نیاز به خلق .... انشاءالله که اونجا با پسر شهیدش همنشین بشه. بابایی هم بابابزرگش رو خیلی دوست داشت. مردی آرام و کم حرف... عید که رفته بودیم و محمدسجاد برای اولین بار رفته بود خونه شون، آبابا جلوی گل پسر بلند شده بود از خوشحالی. خدایش بیامرزد. بعد از شنیدن این خبر، ما هم سریع وسایل رو جمع کردیم و رفتیم جهرم. الان هم اونجاییم. البته بابا زودی برگشت تا به کاراش برسه. و من و محمدسجاد موندیم تا پسرمون کمی از هوای خوب جهرم و بودن در کنار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاش کیف کنه.  حالا هر روز م...
16 ارديبهشت 1392

میم، مادر، مادرانه (مروری بر لحضات وصف ناشدنی تولد پسرم)

مادرانه هایم را با تو آغاز کردم که بهترین فرشته همه دنیایم هستی. هفت آذر 91 ، روز پاییزیم را بهار کردی با قدمهایی که بوی طراوت و زندگی می داد. شب آخر رسید . هیجان هیجان هیجان و خوشحالی بی پایان. هنوز هیچ خبری از تولد پسرم نبود ، حتی یک تلاش کوچولو. دکتر گفته بود اگه تا سه شنبه 7 آذر، گل پسر تلاششو شروع نکرد باید با آمپول فشار متولدش کنیم. دوست نداشتم این اتفاق بیافته. ولی چون 2 – 3 روز قبل از تولدش ، عاشورا و تاسوعا بود دوست نداشتیم توی اون روزها هم پسرم به دنیا بیاد. از طرفی  هم از کمردرد و سنگینی مضاعفی که در روز های آخر نصیبم شده بود، فقط دوست داشتم زودتر بیای توی بغلم. ولی ما نمی دونستیم پسرمون اینقدر وقت شناسه. و غافل بود...
13 ارديبهشت 1392

به بهانه ی روز مادر

سلام مامانی. روزت مبارک. خیلی دوستت دارم. (محمد سجاد) همسر خوب و مهربانم، روزت مبارک. امسال اولین سالی هست که روز مادر رو باید به شما همسر عزیزم تبریک بگم ولی افسوس که از هم دور هستیم. خیلی دوستت دارم (بابای محمد سجاد)
13 ارديبهشت 1392

زندگی

یادم می یاد بچه که بودیم و حوصله مون سر می رفت توی خونه، می رفتیم توی حیاط خونه یه فرش پهن می کردیم و می نشستیم. هم اکسیژن تنفس می کردیم و هم از دیدن گلهای باغچه مشعوف می شدیم. صدای پرنده ها هم که مضاعف می کرد حال خوشمان را.  تازه آخر خوشی اونوقتی بود که مامان با یه سینی چای و  یه سفره عصرونه میومد سراغمون. سفره ای که توش همه اون چیزایی که عاشقش بودم رو می دیدم. کاهو سرکه، میوه (مهیاوه) و خیار و... .اونوقتا، بعد از ظهر اگه مامان حالی داشت ، مارو می برد خونه خاله تا با دخترخاله ها بازی کنیم و عشق کودکیمون رو بکنیم. ولی حالا وقتی که پسرم توی خونه از دیدن چهاردیواری صرف، خسته می شه ، نهایت کاری که می تونم براش بکنم اینه که ببرمش توی...
4 ارديبهشت 1392

دستای کوچولو

یادم رفته بود برات بگم، اولین باری که خودت غلت زدی اون شبی بود که تا صبح بیدار بودیم و داشتیم وسایل سفر به جهرم رو آماره می کردیم. دم دمای اذان صبح بیدار شدی ویه غلت جانانه زدی. اینجوری بود که کلا خواب از سر ما پرید. چند روز بعدش هم یاد گرفتی بعد از غلت زدن، به حالت اولیه ات برگردی. حالا مهارت استفاده از دستهات خیلی زیاد شده. همه چیز رو می گیری و سریع می بری سمت دهانت.  اسباب بازی ها و جغجغه هات رو که خیلی راحت دست میگیری و تکون تکون می دی. آویز بالای گهوارت رو می گیری و محکم می کشی در حد شکستن. هر کی بغلت می کنه با گرفتن بینیش ازش تشکر می کنی.  چند روزیه یاد گرفتی وقتی می ریم بیرون روسری منو می کشی و .... و لذا من تا اطالاع ...
31 فروردين 1392

به به

پسرم برای اولین بار روز شهادت خانم فاطمه زهرا(س)، در مصلا از سفره اهل بیت متنعم شد البته این اولین باری نبود که چیزی می خوردی. قبلا هم آب و مربا و سیب و موز و آبگوشت بهت داده بودم. دیروز صبح هم که داشتیم با بابایی صبحونه می خوردیم. زل زده بودی به لیوان چای و  داد می زدی و تا دو تا قاشق چای نخوردی آروم نشدی. البته از خانم دکتر اجازه گرفتم برای مزه مزه کردن غذاها. ...
26 فروردين 1392

فاطمیه

سلام سرباز کوچک آقا. سلام پسرم اولین فاطمیه زندگیت چه طور بود؟ با داغ های مادر دوعالم آشنا شدی؟ خدا کند حق تو را در این چند روزه به جا آورده باشم. محمدسجاد مامان! سال قبل این روزها ، حال خیلی بدی داشتم، خیلی. مخصوصا اینکه همه جا سفره انعام حضرت زهرا باز بود و من هم به بوی هر سفره ای، حساس. ولی برای سعادتمندی طفلی که در وجودم بود، سختی را به جان خریدم و با بابا توی مراسم فاطمیه بیت شرکت کردم. امسال هم که تو در آغوشم بودی ، باز مثل قبل.شب ها بیت رهبری و روز شهادت مصلا... در کنار همه سیاه پوشان نا آرامی می کردی و گریه سر می دادی. این بار روضه حضرت زهرا را در گوشت زمزمه کردم. اشکها را که می دیدی، آرام می گرفتی و نگاه می کردی. خیره خیره...
26 فروردين 1392

نوروز 92

سال نو همگی با تاخیر مبارک. سال نو پسرم هم مبارک. زیباترین نوروز من و بابایی ، نوروز 92 بود که خدارو شکر در کنار گل پسرمون خیلی خوب و شیرین سپری شد. ما بعد از کلی انتظار بلاخره صبح دوشنبه  بیست و هشتم ساعت 7 به سمت جهرم حرکت کردیم. البته شب تا صبح داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم و بابایی که قرار بود تا جهرم رانندگی کنه هم تا صبح نخوابید وبنابراین ما توی مسیر چند ساعت یک بار می ایستادیم و استراحت می کردیم تا بابایی خواب آلوده نشه.البته پسرم اصلا با صندلی ماشین ارتباط خوبی برقرار نکرد و دائم جیغ می کشید . اونقدر جیغ کشید که وقتی رسیدیم جهرم تا چند روز صداش به شدت گرفته بود.  سرانجام شهر زیبای ما در روز سه شنبه حدودای ساعت 9 صبح ب...
20 فروردين 1392