محرم اول
امسال محرم من و بابا حال و هوای دیگه ای داشت. امسال درد بزرگی رو می تونستیم تجسم کنیم که هر سال برامون قابل لمس نبود. امسال نگاهم به سفیدی گلوت توی روضه ها ، شیرخوردنت و آروم گرفتنت ، خنده ها و بغض هات برام روضه مداوم بود.
امشب یک سال قمریت تموم می شه- شب شهادت صاحب نامت . و من اومدم از خاطرات اولین محرمت بگم.
از روز اولی که لباس سقایی تنت کردم .
آخه می خواستم تو هم وقتی بزرگ شدی با افتخار بگی:
"بچه بودم که مادرم حرز تو گردنم می کرد
وقتی محرم می رسید لباس عزا تنم می کرد"
آخه می خواستم دلت مالامال بشه از عشق آقا.
از روزهایی که دستت توی دستمون بود و می رفتیم مراسم:
درسته که امسال من و بابا به خاطر ناآرومی های تو، چیز زیادی از روضه ها و منبرها نفهمیدیم، ولی حضور تو توی مجلس آقا برامون کافی بود.
از روزی که برای مراسم شیرخوارگان حسینی رفتیم مصلی. می دونی چی دلمو سوزوند؟
تو اونقدر بزرگ شدی که برای سیراب شدنت، یه لیوان به اندازه کف دستتف آب نیار داری. تو شش ماه پیش اینقدر آب نمی خواستی تا تشنه نمونی. آبی به اندازه یه بند انگشت خودت هم برات زیاد بود حتی. اما دریغ...
شب هایی که می رفتیم هیات شهدای گمنام دانشگاه و تو آروم نمی موندی توی مجلس، بیشتر مهمون شهدا بودیم. درسته که سرد بود ولی ما مهمون گرمای وجودشون بودیم. روی قبرها رو که نگاه می کردی نوشته بود، 20 ساله، 25 ساله و .... گمنامیشون چقدر درگیر کرده بود ذهنم رو. اونها از این دنیا چی می خواستن برای خودشون؟ یک لبخند مادر غریبشون براشون کافی بود شاید. یعنی ما هم می تونیم؟
گذاشتمت تا اونجایی که دوست داری با شهدا گرم بگیری:
چند تا عکس هم در ادامه هست که اگه دوست داشتید می تونید ببینید
شب های اول می بردمت هیات کودکان (دانشگاه) ، آروم بودی و دوست داشتی، ولی محیط شادش ، اونم توی شبهای عزا به نظرم جالب نیومد- هرچند عواملش خیلی زحمت کشیده بودن و نیتشون این بود که بچه ها با خاطره خوب از هیات برن.
یه شب خیلی اتفاقی آقا پارسای گل رو دیدیم که چند روزی از شما بزرگتره. خیلی گل و خیلی دوست داشتنی(با اجازه مامان مهربونش):
و مراسم شیرخوارگان که طبق معمول شما همکاری نکردی ولی خوشحالم که تونستم ببرمت و با مامانای دیگه ، نذر قیام آقا امام زمانت کنم.
آخه خوابت میومد و آخرش هم :