پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

یار دبستانی من

سلام پسری من. محمد سجاد عزیزم، این روزا تو شدی یار دبستانی من. ببخش اگه اذیت می شی. ولی ناچارم این روزا تو رو با خودم ببرم دانشگاه تا به جاش وقتی که اومدی پیشم بتونم با خیال راحت یک ترم به اضافه یک تابستون، خونه پیشت بمونم. البته سعی می کنم توی دانشگاه خیلی کم راه برم. بابایی هم که حسابی سنگ تموم گذاشته . منو با آژانس می فرسته دانشگاه و موقع برگشتن هم خودش میاد دنبالم. ممنون بابایی که به فکر راحتی من و مامانی هستی (به نقل از پسر طلا). اما پسرم دیدی دیروز چه افتضاحی به بار اومد؟ باور کن من بی تقصیر بودم. آخه کلاس خیلی گرم بود. من هم نمی دونم چرا این روزا اینقدر به گرما حساس شدم و اگه توی همچین شرایطی بمونم، حالت ت ه و ع می گیرم. دیر...
9 مهر 1391

زیارت

دلم خیلی برای امام رضا(ع) تنگ شده. آخرین باری که رفتم زیارت، هنوز توی دلم نبودی پسرم. خیلی دلم تنگ شده، اونقدر که دوست دارم بال در بیارم و همین الان توی حرم باشم. ولی امروز یه شماره تلفن پیدا کردم که منو وصل کرد به رواق مطهر امام مهربونمون. شماره رو که گرفتم صدای زائرای امام رضا از توی رواق میومد که همون لحظه داشتند پروانه وار دور ضریح آقا طواف می کردن و صلوات می فرستادن به خاندان پاک رسول الله، خوش به حالشون ، چه قدر نزدیکند به چشمه رحمت. گفتم بیام اینجا و شماره رو به مامان های دیگه هم بدم ،تا اونها هم مثل من دلشون رو بفرستن زیارت. شماره تلفن: 05112003333 امام رضای رئوف، به خودت توسل می کنم، می خوام با پای خودم ، محمد سجاد...
5 مهر 1391

31 هفته گذشت

سلام به آقاکوچولوی مامان. بلاخره هفته های انتظارمون برای دیدنت یک رقمی شد. امروز وارد هفته 32 با هم بودن شدیم و به امید خدا 9 هفته دیگه می بینمت. تورو خدا محکم به مامانی بچسب و تا به اندازه کافی تپل نشدی تصمیم به تولد نگیر. مامانی، با این که خیلی دلم می خواد روی ماهتو ببینم و توی آغوش بگیرمت  ولی نمی دونم چرا دوست ندارم این دو ماه زود بگذره، دوست دارم حالا حالاها با هم یکی باشیم. بابایی بهم می گه : "خودخواه نباش. پسر طلا مال هردومونه، نمی شه که فقط مامانش از حس کردنش لذت ببره." ولی من استرس دارم. نمی دونم بعد از تولدت چی می شه. آیا من می تونم از پس این امانت بزرگ بر بیام یا نه. هر روز می سپارمت به خدای مهربون و می دونم که به خ...
4 مهر 1391

جدیدترین وسایل پسرم

بلاخره بعد از مدت ها که می خواستیم بریم و یه ماشین خوشگل برای شما، گل پسرم بگیریم، دیشب بابایی وقتشو تنظیم کرد تا بریم و این پروژه عظیم رو به انجام برسونیم. بعد از بررسی همه ماشین های موجود در مغازه های گمرک، میرزای شیرازی و جمهوری، بلاخره یه ماشین قرمز برات انتخاب کردیم و خریدیم. این هم از عکسش:   لحظه شماری می کنم برای دیدن تو ، که سوار این ماشین شدی و داری غام غام رانندگی می کنی. دست بابابزرگ و مامان جون درد نکنه که زحمت کشیدن تا این ماشینو بخریم. دست بابایی هم درد نکنه که من و گل پسر رو برد و با حوصله خیلی زیاد با ما همراهی کرد که این ماشینو بپسندیم. راستی وقتی داشتیم می رفتیم برای خرید، از کنار یه مغازه رد شدی...
31 شهريور 1391

2 ماه و چند روز تا دیدن محمد سجاد

سلام قند و عسل مامان بلاخره بابایی بعد از سه روز برگشت. این چند روز مادر جون و عمه و امیر عباس (پسر عمه یک سال و چهار ماهه شما) اومده بودن پیش ما تا تنها نباشیم و اذیت نشیم . دست همشون درد نکنه. بابایی برامون کلی شیرینی های خوشمزه سوغاتی آورده که به من سفارش کرده اونا رو برای پسرم هم بخورم.  راستی بابایی که اومد چه قدر ذوق کردی و تحویلش گرفتی پسرم ، با اون ضربه هات. این روزا مامان جون حسابی مشغول کامل کردن وسایل  شماست. من و بابایی هم دو روزه تصمیم داریم بریم برای پسرم یه ماشین کوچولو بخریم که هر بار یه اتفاقی افتاده و نشده که بریم . ولی نگران نباش عزیزم، آخرش می ریم و اون ماشین خوشگله رو که چند وقت پیش پسندیدیم برات می خ...
27 شهريور 1391

پسر خوشگل مامان

چهارشنبه ساعت 12 ظهر وقت دیدن پسر گلم بود. خیلی منتظر این لحظه بودم. آخه کلی دلم برات تنگ شده بود. می دونستم این بار که ببینمت خیلی بزرگتر شدی و احتمالا یه سری شیرین کاری هم داری که برای مامان و بابا انجام می دی. همین طور هم شد. چون بابایی مرخصی نداشت قرار شد من با تاکسی برم مطب دکتر و قبل از این که نوبتم بشه به بابایی هم زنگ بزنم که بیاد. بابایی  تونست به موقع خودشو برسونه . منم تا بابایی بیاد کلی چیزای شیرین خوردم و باهات صحبت کردم تا موقع سونوگرافی بیدار باشی و قشنگ حرکت کنی. خدا رو شکر سروقت بیدار شدی و شروع کردی به تکون خوردن. البته دکتر که چشماتو دید گفت که خوابی ولی به نظر من که بیدار بودی چون داشتی به کارهای ما عکس العمل نشون م...
17 شهريور 1391

برای پسرم

سلام پسرم بلاخره همین الان بابایی کشف کرد که چه طوری عکسای موبایلم رو بریزم روی کامپیوتر. منم سریع اومدم تا چیزیایی که توی جهرم با کمک مامان جون برات تکه دوزی کردم رو بهت نشون بدم امیدوارم خوشت بیاد. این اولین چیزیه که برات دوختم یه زیر پایی تقریبا بزرگ که می تونی هرچی دوست داشتی روش غلت بزنی. لحظه شماری می کنم برای دیدن اون لحظه ها. خوشت میاد پسرم؟   این یکی آقا خرگوشه رو روی کیفت دوختم، آخه می دونی هرچی بازار رو گشتم کیفی که در نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم به همین خاطر با مامان جون تصمیم گرفتیم طبق سلیقه خودمون برات کیف بدوزیم. به نظر خودم که خوب شد.   بعدش نوبت سرویس خواب توی گهوارت بود که ...
17 شهريور 1391

سفر جهرم

چهارشنبه 25 تیر: بعد از اینکه کلی تصمیم های مختلف رو زیر بالا کردیم به این نتیجه رسیدیم که برای چهارشنبه بلیط هواپیما بگیریم و همراه بابایی، سه تایی بریم جهرم. البته به این خاطر که فکر کرده بودیم پرواز اون هفته جهرم کنسل شده مجبور شدیم بریم شیراز که بعدا متوجه شدیم دفتر هواپیمایی نفت توی تهران اطلاعات اشتباهی بهمون داده. خلاصه که با کلی سلام و صلوات سوار هواپیما شدیم و بعد از یک توقف نیم ساعته توی اصفهان حدودای ساعت 6 توی فرودگاه شیراز پیاده شدیم. توی هواپیما دوبار ازمون پذیرایی کردن یه بار بعد از بلند شدن از تهران و یک بار هم بعد از اصفهان. البته با توجه به اینکه ماه رمضون بود و خیلی ها از جمله بابایی روزه بودن، من یه کم خجالت می ک...
17 شهريور 1391

اتفاقات این 30 روز

سلام پسرم. امروز بعد از سی روز اومدم وبلاگتو به روز کنم. ببخشید.. بخشید.... خودم می دونم خیلی دیر شده ولی برات توضیح می دهم. بهت گفته بودم که خیلی دلم گرفته بود از تنهایی توی این شهر بزرگ. ولی بلاخره مامان جون از شهرستان اومد پیشمون و  بیشتر از دو هفته اینجا موند. الان هم که دارم برات می نویسم مامان جون و بابابزرگ  با خاله اینا رفتن مشهد ، زیارت آقا امام رضا. لباس های نوزادی تو رو هم بردن که اونجا تبرک کنن تا وقتی اومدی پیشمون این لباس ها رو تنت کنیم. می دونی.. این لباس ها رو مامان جون از مکه برات آورده. عمه بابایی هم چند وقت پیش بردشون کربلا و اونجا هم تبرکشون کرد. حالا هم اونا رو برات فرستادم مشهد تا تبرکش کامل بشه. ...
24 مرداد 1391

بابای مهربون

بابایی که می ره سر کار،  از صبح دلم براش تنگ می شه تا شب که برمی گرده . دوست دارم همش براش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ولی نمی خوام مزاحم کارش بشم (به جز وقتی که کار ضروری پیش بیاد). فقط ظهر که می شه منتظرم هروقت کارش تموم شد خودش برام زنگ بزنه و یه کم با هم صحبت کنیم.  بابایی خیلی مهربونه پسر گلم. اون قدر سرگرم خاطراتم با تو بودم که متاسفانه یادم رفته بود بگم توی این سه سال زندگی چقدر بابایی با من مهربون بوده و کمکم کرده. این پنج ماهی که خدا تو رو به ما داده که نگو. اون قدر بابایی زحمت کشیده که نمی تونم برات همه رو تعریف کنم. اون روزهایی که ویار داشتم ، و نمی تونستم غذا بخورم  و چه برسه به اینکه  غذا درست ...
25 تير 1391