پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

یار دبستانی من

1391/7/9 18:17
234 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسری من.

محمد سجاد عزیزم، این روزا تو شدی یار دبستانی من. ببخش اگه اذیت می شی. ولی ناچارم این روزا تو رو با خودم ببرم دانشگاه تا به جاش وقتی که اومدی پیشم بتونم با خیال راحت یک ترم به اضافه یک تابستون، خونه پیشت بمونم. البته سعی می کنم توی دانشگاه خیلی کم راه برم. بابایی هم که حسابی سنگ تموم گذاشته . منو با آژانس می فرسته دانشگاه و موقع برگشتن هم خودش میاد دنبالم. ممنون بابایی که به فکر راحتی من و مامانی هستی (به نقل از پسر طلا).

اما پسرم دیدی دیروز چه افتضاحی به بار اومد؟ باور کن من بی تقصیر بودم. آخه کلاس خیلی گرم بود. من هم نمی دونم چرا این روزا اینقدر به گرما حساس شدم و اگه توی همچین شرایطی بمونم، حالت ت ه و ع می گیرم. دیروز خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم ولی یهو فشارم  افتاد. سرمو گذاشتم روی میز ، یه آبنبات هم گذاشتم توی دهنم. ولی حالم بهتر نشد. بلند شدم که به هر زحمتی هست از کلاس برم بیرون، ولی همین که در کلاس رو باز کردم، هر آنچه برای صبحانه میل کرده بودم ، مسیر برگشت رو طی کرد و ....

باز هم خدا رو شکر که این اتفاق وسط کلاس نیفتاد. من هم دیگه روم نشد برگردم سر کلاس. رفتم توی نمازخونه تا بعد از ظهر خوابیدم تا برای کلاس بعد از ظهر حالم بهتر بشه. شما هم توی این سه چهار ساعت حسابی شیرین کاری کردی و به من روحیه دادی.

راستی اینو یادم رفت بگم. شب قبل از این ماجرا که من در خواب خوش به سر می بردم، یهویی با یک صدای مهیب از خواب پریدم. دنبال آثار آتش سوزی می گشتم. آخه فکر کردم به تهران حمله موشکی شده و اولین موشک هم نزدیک خونه ما خورده (خداییش توی خواب به چه چیز هایی فکر کردم). بعدش که یه کم به خودم اومدم فهمیدم این صدای صاعقه بوده که تونسته منو یک متر به هوا پرتاب کنه.

اونقدر ترسیده بودم که تا 10 دقیقه داشتم می لرزیدم. کلی هم برای تو نگران شدم. گل پسرم هم که شما باشی، ناز کرده بودی و یه تکون نمی خوردی تا خیال من راحت بشه. این وضعیت بی تحرکی شما تا فردا صبحش ساعت 10 ادامه داشت. اون موقع هم با کلی سلام و صلوات و آب قندهایی که به سفارش مامان جون خوردم راضی شدی چند تا تکون بخوری.

باز هم خدا رو شکر .

 

دیشب، تا نصف شب داشتیم با بابایی طرح اتاقت رو  می ریختیم. فدای شما نی نی کوچولوی خودم بشم که هنوز نیومده، اینقدر مارو به خودت مشغول کردی.

 

پسرم ، روز شمار تولدت چند روزیه توسط من و بابایی به راه افتاده. نمی دونم بگم خدا کنه زودتر، این روز شمار به صفر برسه یا نه. پس فقط از خدا می خوام این دوران به خوبی و سلامتی تموم بشه و البته برای بعدش هم فقط به خدا توکل می کنم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

زینب السادات(مامان تسنیم)
9 مهر 91 18:45
سلام فاطمه جان
خوبی؟
دانشگاه برای چی میری؟دکترا؟ به ما نگفته بودی...
زودی بهم خبر بده که بهت بگیم خانوم دکتر
خیلی مراقب این ترس های اینجوریت باش دیگه باید شجاع باشی تا پسرت هم نترسه


سلام به زینب سادات عزیز.
البته فعلا که باید بهم بگی خانوم گرفتار. حالا خیلی راه مونده تا دکتر بشم.
مراقبم ولی این از خواب پریدن ها تقریبا شده کار هر شبم. یا از خواب بد می پرم یا اینجوری از سر و صدا.


زینب السادات(مامان تسنیم)
9 مهر 91 18:47
فکر کنم پسرت اوایل محرم بدنیا میاد؟درسته؟


به امید خدا. البته طبق تقویم آخرین روز 40 هفتگیش، روز شهادت امام سجاد (ع) هست. ولی به احتمال خیلی زیاد زودتر از اینا می شه ایشالا.
زینب السادات(مامان تسنیم)
11 مهر 91 13:33
خانوم دکتر گرفتار مامان محمد سجاد
خیلی دوست داشتم نزدیک هم بودیم. اونوقت تند تند میومدم بهت سر میزدم


شرمنده می کنید. کاشکی اینجوری بود و ما دوستان رو زود به زود می دیدیم.