بابای مهربون
بابایی که می ره سر کار، از صبح دلم براش تنگ می شه تا شب که برمی گرده. دوست دارم همش براش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ولی نمی خوام مزاحم کارش بشم (به جز وقتی که کار ضروری پیش بیاد). فقط ظهر که می شه منتظرم هروقت کارش تموم شد خودش برام زنگ بزنه و یه کم با هم صحبت کنیم.
بابایی خیلی مهربونه پسر گلم.
اون قدر سرگرم خاطراتم با تو بودم که متاسفانه یادم رفته بود بگم توی این سه سال زندگی چقدر بابایی با من مهربون بوده و کمکم کرده.
این پنج ماهی که خدا تو رو به ما داده که نگو. اون قدر بابایی زحمت کشیده که نمی تونم برات همه رو تعریف کنم.
اون روزهایی که ویار داشتم ، و نمی تونستم غذا بخورم و چه برسه به اینکه غذا درست کنم، تازه تحمل اینو نداشتم که بابایی بهم نزدیک بشه، بابایی با صبر فراوون همه این شرایط رو برای من قابل تحمل کرد و نگذاشت یه لحظه هم برم سمت آشپزخونه یا دلم بگیره و تنها بمونم.
حتی بعضی روزا از کارش می زد تا بیاد خونه و به من برسه.
دوبار برام قرمه سبزی درست کرد که یه بار انگشتای دستم رو هم با غذا خوردم ولی بار بعدش مواظب بودم که این اتفاق تکرار نشه.
بعضی وقتا بابایی با کلی شوق و ذوق برام غذا درست می کرد ولی من به خاطر حال خرابم حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم، یا اینکه اگه می خوردمش ، بعدش یه اتفاقایی می افتاد که بهتره نگم. بابایی هم کلی می خورد تو ذوقش.
بابایی خیلی مهربون و صبوره. در بدترین شرایط هم نمی ذاره آب توی دل من و تو -که گل پسرشی- تکون بخوره. خدا رو شکر که همسر به این مهربونی به من داد.
دستت درد نکنه بابایی مهربون .
ان شاءالله من و پسر گلت بتونیم جبران همه خوبی هات رو بکنیم.
اینارو نوشتم که قند وعسلم بدونه من چقدر باباشو دوست دارم. پسرم هم باید قدردان زحمات بابای خوبش باشه.