پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

اتفاقات این 30 روز

1391/5/24 14:15
307 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم.

امروز بعد از سی روز اومدم وبلاگتو به روز کنم. ببخشید.. بخشید.... خودم می دونم خیلی دیر شده ولی برات توضیح می دهم.

بهت گفته بودم که خیلی دلم گرفته بود از تنهایی توی این شهر بزرگ. ولی بلاخره مامان جون از شهرستان اومد پیشمون و  بیشتر از دو هفته اینجا موند. الان هم که دارم برات می نویسم مامان جون و بابابزرگ  با خاله اینا رفتن مشهد ، زیارت آقا امام رضا. لباس های نوزادی تو رو هم بردن که اونجا تبرک کنن تا وقتی اومدی پیشمون این لباس ها رو تنت کنیم. می دونی.. این لباس ها رو مامان جون از مکه برات آورده. عمه بابایی هم چند وقت پیش بردشون کربلا و اونجا هم تبرکشون کرد. حالا هم اونا رو برات فرستادم مشهد تا تبرکش کامل بشه.

اما اتفاقات این 30 روز رو خیلی کوتاه برات تعریف می کنم:

خرید سیسمونی:

مهمترین، شیرین ترین ، جذاب ترین و دلپذیرترین اتفاق این 30 روز خرید سیسمونی گل پسرم بود. البته قبلا مامان جون برات از جهرم یه ساک حمل خیلی خوشگل خریده بود که البته من ندیدمش ولی اونجوری که توصیفش می کنن خیلی با نمکه. بعد از اینکه مامان جون اومد تهران برنامه ریزی کردیم تا برای پسرم سیسمونیشو از تهران بخریم تا مامان نی نی یعنی من هم در مراسم خرید حضور داشته باشم. دو سه روز با مامان جون و بابایی و خاله رفتیم جمهوری و کلی لباسای خوشگل به اضافه خورده ریزه های مورد نیازتو خریدیم. همشون خیلی خوشگلن و من بیشتر از n بار نگاشون کردم. البته خرید کالسکت خیلی برام مهم بود که علاوه بر روزی که با مامان جون رفتیم و همه پاساژ جمهوری رو گشتیم یه روز دیگه هم من و بابایی با هم رفتیم و سه چهار دور همه پاساژ رو گشتیم و آخرش هم یه کاسکه عصایی سورمه ای برات گرفتیم. یه روز دیگه هم با مامان جون (که بنده خدا روزه بود و با این که هیچی نمی گفت ولی می دونم خیلی براش سخت بود) رفتیم پارچه فروشی و برات پارچه روتختی و تشک گرفتیم که مامان جون زحمت دوختشو بکشه. بعدش هم چند دست لباس مجلسی!!! برات گرفتیم که هرکدوم از اون یکی خوشگل ترن. من که عاشقشونم. راستی برات یه کمد هم انتخاب کردیم و سفارش دادیم که تا یک ماه دیگه آماده بشه، امیدوارم خوشت بیاد. هنوز نتونستم عکسای موبایلم رو بریزم روی کامپیوتر. به محض این که این کارو کردم میام و سیسمونی ها رو بهت نشون می دم. از بابایی هم متشکرم که وسیله ایاب و ذهاب ما رو فراهم کرد تا هیچ کدوممون دچار غش و ضعف ناشی از خرید نشیم.

 

مراجعه به دکتر محمدی:

توی این مدت دو بار رفتم پیش خانم دکتر مهربون. یه بار 28 تیر و یه بار هم 22 مرداد. دفعه پیش خانم دکتر برام آزمایش قند نوشت . این بار که رفتم پیش دکتر، بهم گفت که مشکل دیابت ندارم و لی آهنم خیلی خیلی پایین بود که دکتر جریمم کرد و قرصم رو با یه کپسول قوی تر عوض کرد و گفت هر شب به جای یه دونه قرص باید دو تا کپسول بخوری. من رو هم که می شناسی چقدر با خوردن دارو مشکل دارم. برای خوردن قرص آهن،هر شب بابایی مجبور بود قرصامو توی قاشق له کنه و طی مراسم باشکوهی همراه یه لیوان شربت قرص پودر شده رو به خوردم بده . الان که مجبور بودم یه کپسول درسته رو قورت بدم انگار دنیا روی سرم ریخته بود. ولی بار اول که با راهنمایی های آقای داروساز داروخانه و بابایی کپسول رو خوردم دیدم خوردنش چقدر راحت تر از خوردن اون قرص خوش عطر و بوی آهنه. راستی خانم دکتر گفت وزنم خیلی خوب بالا رفته. فکر کن.. توی این 3 هفته و خورده ای 3 کیلو به وزنم اضافه شده و از اول خرداد تا امروز تقریبا 8 کیلو اضافه وزن داشتم که در نوع خودش بی نظیره و برای من باور نکردنیه.

 

ماه رمضان:

این ماه رمضون رو به خاطر گل پسرم نتونستم روزه بگیرم. البته سحرها رو با بابایی همراهی می کردم و سحری رو کامل می خوردم. هرچند صبح که از خواب بیدار می شدم دوباره به علت ضعف شدید مجبور بودم صبحونه مفصلی بخورم. حتما با خودت می گی بی خود نیست این قدر وزن اضافه کردی. ولی به هر حال این اولین ماه رمضونی بود که تو هم پیشمون بودی و  سر سفره های افطار و سحر و توی مراسم احیا شرکت می کردی. شب نوزدهم و بسیت و سوم که برای مراسم رفتیم مسجد شهرک بچه های شهرک که با مامان هاشون اومده بودن مراسم ، اونجا رو با پارک اشتباه گرفته بودن و همش در حال بدو بدو بودن ، اون هم کجا دور و اطراف من نگران دلواپس. من هم از ترس این که یکیشون یهو به شکم من که الان خونه گل پسرمه ضربه بزنه مجبور شدم با مامان هاشون برخورد شدیدی داشته باشم، خدا منو ببخشه. شب بیست و سوم که حاج آقا داشت روضه حضرت اباالفضل رو می خوند یهو بیدار شدی ، تکون های شدیدی خوردی. حس خوبی بهم دست داد از این حرکتت و همونجا سپردمت به دست های باب الحوائح- اباالفضل العباس.

 

تکون خوردن هات:

هر روز تکون خوردنات واضح تر و خواستنی تر می شه. دیروز که داشتی تکون می خوردی دستم رو گذاشتم روی شکمم تا بیشتر حست کنم که یهو یه ضربه خیلی محکم و واضح زدی کف دست مامانی . تا حالا به این نزدیکی حست نکرده بودم. البته بعضی روزا هم حسابی مامانی رو نگران می کنی و تا شب تکون نمی خوری. پسرم این کارو با دل مامانی نکن. من تحملشو ندارم. یکی از همین روزایی که از صبح تکون نخورده بودی و من همش داشتم شکایتتو به بابایی می کردم، بابایی اومد باهات حرف زد و نازت رو کشید تا یه تکون کوچولو بخوری و مامانی رو از نگرانی در بیاری که تو هم کم نذاشتی و یهو به بابایی یه جواب قانع کننده دادی . اون هم با سه چهار بار تکون شدید که هم من و هم بابایی دیدیم. ولی تازگی ها دیگه به بابایی جواب نمی دی. وقتی داری تند تند بالا پایین می پری و بابایی میاد که حست کنه، ساکت می شی و دیگه تا وقتی بابایی نا امید می شه و می ره تکون نمی خوری. پسرم الان یه کم زوده برای بازیگوشی. حالا وقتی اومدی پیشمون بابایی کلی باهات قایم موشک بازی می کنه.

 

تصمیم گیری برای مسافرت:

اگه خدا بخواد قراره چهارشنبه بریم جهرم. اونم با هواپیمایی که قراره یه بار توی اصفهان توقف داشته باشه امیدوارم اذیت نشی. بابایی  بعد از چهار ماه و نیم و من بعد از چهار ماه قراره برم جهرم. البته با این تفاوت که بابایی توی این مدت فقط چند ساعتی باباشو دیده ولی من کلی پیش مامانم بودم و یک روز کامل هم پیش بابام. خلاصه که هردومون کلی دلمون تنگ شده برای خونوادمون و شهرمون.

 

مشکلات جدید من:

الان چند روزی هست که دندون درد شدید دارم ولی نمی دونم این درد ناقلا از چیه که هی جاشو بین فک بالا و پایینم عوض می کنه. دیشب از درد دندون تا چند ساعت توی رختخواب به خودم می پیچیدم و بابایی هم هی برام حوله گرم می کرد و می ذاشت روی صورتم. آخرش هم نتیجش این شد که سحر خواب موندیم و بابای مهربون امروز رو بدون سحری روزه گرفت. آخی بابایی چه تحملی داره (البته باید ببینم بعد از ظهر که از سر کار برگشت چه حالی داره). به جز این چند روزیه که حس می کنم معدم دچار مشکلاتی شده که شنیده بودم توی بارداری سراغ خیلی ها می ره. خدا کنه مشکلش جدی نشه.

 

خبرهای جدید :

پسرم می دونی که هنوز نیومده داری پسر خاله می شی؟ البته پسر خاله بودی ولی یه نی نی جدید هم قراره اضافه بشه به نوه های بابابزرگ و مامان جون. به جز خاله، دختر خاله مامانی و چند مورد دیگه هم ، توی دلشون نی نی دارن که به وقتش برات می گم. برای سلامتی همشون دعا کن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:39
وای چقدر اتفاق افتاده...یکی یکی نظرم را میدم


آخ جون بلاخره کلی نظرات تایید نشده داشتم. نمی دونی چقدر خوشحال شدم.
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:42
سیسمونی واقعا مزه میده خریدنش ما که لباس نخریدیم.زحمتش را آسیه کشید ولی یه سری از وسایلش را از بیمارستان بعد از کار میرفتم جمهوری و کلی میچرخیدم تا یه دونه مثلا پیش بند بخرم فکر کن با اون خستگی و 8 ماهه بودنم ولی حال میکردم..
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:44
غذاهای مقوی فراموش نشه ها...کم میاری آخرش...من میشناسمت که چقدر بد غذایی...
کنجد هم زیاد بخور بچه ات مثل تسنیم کچل نباشه


من که شنیدم کنجد باعث سقط جنین می شه و فقط باید ماه آخر بخوری. آره خیلی بدغذا بودم الان از اینکه این همه می خورم خودم هم تعجب کردم.
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:45
خوش یه حالش که بردیش احیا
من که فقط پارسال شب 19 ام رفتم و امسال هم کلا تو خونه


البته من هم می رفتم ولی اصلا تعارف نداشتم وقتی خسته می شدم، کاملا راحت بودم و ...
ولی مهم اینه که دلت کجاست سید.
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:46
مثل اینکه پسرا از باباشون حساب میبرن و صداشون را میشنون آروم میشن
ولی دخمل ها بابایی هستن و با صداشون بیشتر تکون میخورن


خدا کنه حساب ببرن. پسرای این دوره زمونه که اصولا از هیچ چیز و هیچ کس حساب نمی برن.
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:47
جهرم هم حسابی ان شاالله خوش میگذره مراقب خودت باش
مامان تسنیم
24 مرداد 91 16:48
مبارک خاله شدنت
و معده درد هم که نگوووووووووووووووو
نمیذاشت ما بخوابیم بس که رفلاکس میشدم


ممنون. البته درد که نداره فقط رفلاکسه. خدا کنه به درد نرسه. من تحملشو ندارم.