صلوات (برای شادی روح آبابا)
جمعه 6 اردیبهشت، صبح زود عمه زنگ زد و یه خبر بد داد بهمون. آبابا ، بابای مادر جون به رحمت خدا رفته بود. بعد از چند روز خونه نشینی. خوب رفت... بدون نیاز به خلق .... انشاءالله که اونجا با پسر شهیدش همنشین بشه.
بابایی هم بابابزرگش رو خیلی دوست داشت. مردی آرام و کم حرف...
عید که رفته بودیم و محمدسجاد برای اولین بار رفته بود خونه شون، آبابا جلوی گل پسر بلند شده بود از خوشحالی. خدایش بیامرزد.
بعد از شنیدن این خبر، ما هم سریع وسایل رو جمع کردیم و رفتیم جهرم. الان هم اونجاییم. البته بابا زودی برگشت تا به کاراش برسه. و من و محمدسجاد موندیم تا پسرمون کمی از هوای خوب جهرم و بودن در کنار پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هاش کیف کنه. حالا هر روز می ره توی حیاط خونه چرخ می زنه و گلها رو تماشا می کنه. البته شبها خیلی بد می خوابه و نمی ذاره مامانی هم بخوابه ولی عیب نداره.
کلی هم اینجا بخور بخور راه انداخته دور از چشم دکتر. دلش هم کلی برای باباش تنگ شده. دل بابایی چه طور؟