دستای کوچولو
یادم رفته بود برات بگم، اولین باری که خودت غلت زدی اون شبی بود که تا صبح بیدار بودیم و داشتیم وسایل سفر به جهرم رو آماره می کردیم. دم دمای اذان صبح بیدار شدی ویه غلت جانانه زدی. اینجوری بود که کلا خواب از سر ما پرید. چند روز بعدش هم یاد گرفتی بعد از غلت زدن، به حالت اولیه ات برگردی.
حالا مهارت استفاده از دستهات خیلی زیاد شده. همه چیز رو می گیری و سریع می بری سمت دهانت. اسباب بازی ها و جغجغه هات رو که خیلی راحت دست میگیری و تکون تکون می دی. آویز بالای گهوارت رو می گیری و محکم می کشی در حد شکستن.
هر کی بغلت می کنه با گرفتن بینیش ازش تشکر می کنی.
چند روزیه یاد گرفتی وقتی می ریم بیرون روسری منو می کشی و .... و لذا من تا اطالاع ثانوی باید موقع بیرون رفتن فقط از مقنعه استفاده کنم.
عینک بابا رو از توی جیب یا روی چشمش بر میداری.
وقتی کتاب برات می خونم می خوای کتاب رو از دستم برداری، نمی دونم شاید هم فکر می کنی شکل هاش واقعیه و می خوای اونا رو برداری.
مو کشیدنت که دیگه داره من و بابا رو کچل می کنه. وقتی بابا شما رو می ذاره روی دوشش موهاش رو محکم می گیری تا نیفتی. دیروز که توی پارک طالقانی، بابا شما رو گذاشته بود روی دوشش و کلی کیف کرده بودی، یهو دیدم یه دسته از موهای بابارو گرفتی و بردی توی دهنت و .... .
دیروز توی فروشگاه، هر چیزی که از توی قفسه ها بر می داشتیم چنگ می زدی و ازمون می گرفتی .
به رانندگی هم خیلی علاقه داری. بابایی هم دوست داره زودی استعداد هات رو شکوفا کنه. می ذاره شما رو جلوی فرمون و اگه من نباشم شروع می کنه به رانندگی (وای وای وای) .
موقع خواب خیلی به من وابسته شدی. یه دفعه وسط خواب بیدار می شی و بدون اینکه چشم هات رو باز کنی، با تکون دستهات دنبال من می گردی. وقتی دستم رو گذاشتم توی دستات، دوباره آروم می خوابی.
خدا رو شکر یاد گرفتی بدون بغل کردن، روی زمین بخوابی . البته باید خیلی خوابت بیاد و خسته باشی. من هم باید تا چند دقیقه پیشت باشم و نوازشت کنم تا خوابت ببره.
پسر مهربونم. خیلی بیشتر از همه دنیا دوستت دارم.