زندگی
یادم می یاد بچه که بودیم و حوصله مون سر می رفت توی خونه، می رفتیم توی حیاط خونه یه فرش پهن می کردیم و می نشستیم. هم اکسیژن تنفس می کردیم و هم از دیدن گلهای باغچه مشعوف می شدیم. صدای پرنده ها هم که مضاعف می کرد حال خوشمان را. تازه آخر خوشی اونوقتی بود که مامان با یه سینی چای و یه سفره عصرونه میومد سراغمون. سفره ای که توش همه اون چیزایی که عاشقش بودم رو می دیدم. کاهو سرکه، میوه (مهیاوه) و خیار و... .اونوقتا، بعد از ظهر اگه مامان حالی داشت ، مارو می برد خونه خاله تا با دخترخاله ها بازی کنیم و عشق کودکیمون رو بکنیم.
ولی حالا وقتی که پسرم توی خونه از دیدن چهاردیواری صرف، خسته می شه ، نهایت کاری که می تونم براش بکنم اینه که ببرمش توی بالکن تا عبور بی مهابای ماشین ها از توی بزرگ راه رو ببینه و از صدای بوق و ترمز اونها تغییری در حالش ایجاد بشه. و البته در کنارش مقادیری هم CO2 تنفس کنه. البته اگر حالی باشد سری هم به پارک می زنیم. پارکی که با ساختمانهای چهارده طبقه محاصره شده . و آسمونش رو به زور می شه دید از لابلای اون چهارده طبقه ها. برای خونه خاله رفتن باید از دو هفته قبل برنامه ریزی کنیم که چه جوری این راه طولانی رو طی کنیم.
دلم می سوزه وقتی می بینم بعد از برگشتن از جهرم دوباره سرفه هات داره شروع می شه.
امید دارم که خدا دوباره قسمتمون کنه زندگی رو.