پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

میم، مادر، مادرانه (مروری بر لحضات وصف ناشدنی تولد پسرم)

1392/2/13 10:21
800 بازدید
اشتراک گذاری

مادرانه هایم را با تو آغاز کردم که بهترین فرشته همه دنیایم هستی. هفت آذر 91 ، روز پاییزیم را بهار کردی با قدمهایی که بوی طراوت و زندگی می داد.

شب آخر رسید . هیجان هیجان هیجان و خوشحالی بی پایان.

هنوز هیچ خبری از تولد پسرم نبود ، حتی یک تلاش کوچولو. دکتر گفته بود اگه تا سه شنبه 7 آذر، گل پسر تلاششو شروع نکرد باید با آمپول فشار متولدش کنیم. دوست نداشتم این اتفاق بیافته. ولی چون 2 – 3 روز قبل از تولدش ، عاشورا و تاسوعا بود دوست نداشتیم توی اون روزها هم پسرم به دنیا بیاد. از طرفی  هم از کمردرد و سنگینی مضاعفی که در روز های آخر نصیبم شده بود، فقط دوست داشتم زودتر بیای توی بغلم. ولی ما نمی دونستیم پسرمون اینقدر وقت شناسه. و غافل بودیم از اینکه اونوقتی که خدا بهش اذن تولد  بده همون موقع وقت اومدنشه و دوست داشتن و نداشتن ما ملاک نیست.  و در نهایت هم روز تولدش شد روز شهادت صاحب نامش. 12 محرم روز شهادت امام سجاد (ع).

شب آخر با کلی دردسر به توصیه یکی از دکترهای بیمارستان یه شیشه روغن کرچک خوردم  .تا صبح از خوشحالی وصف ناشدنی که داشتم خواب به چشمم نیومد.  ولی نیمه های شب بود که احساس کردم دیگه پسرم تکون نمی خوره. از ترس داشتم قالب تهی می کردم. فکر کردم زیادی روغن خوردم بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم . ولی با بررسی هایی که انجام دادم متوجه شدم که خدا رو شکر، زیادی نخورده بودم ولی پسرم باز هم تکون نمی خورد. در واقع بعد از نیمه های شب که یکبار سرشو تکون داد دیگه حرکتی نداشت و من همش با خودم می گفتم خدایا این شب آخر پسرمو خودت حفظ کن.

بلاخره حدودای ساعت چهار بابایی رو بلند کردم و رفتیم برای چک کردن صدای قلبش تا بعدا برگردیم و بقیه وسایل رو ببریم برای زایمان (آخه خونه ما خیلی به بیمارستان نزدیکه).

 دقایقی بعد از رسیدن ما ، به قول یکی از ماما ها بخش زایمان ترکید . مامان ها یکی یکی میومدن و بعد از معاینه بستری می شدن.

دو سه تا از بیمارای دکتر محمدی اومده بودن برای زایمان که همگی هم همون روز انقباضاتشون شروع شده بود به جز من.

که ناگهان احساس درد سراغ من هم اومد. فاصله دردها رو با ساعت موبایلم اندازه می گرفتم. دو دقیقه یکبار بود.  فکرش رو هم نمی کردم که دردها خود بخود شروع بشه.  دردها شدید تر می شد و من امیدوار تر.

 بابایی در حال بدو بدو کردن برای تهیه وسایل بود. کلی بابا جلوی در منتظر تولد بچه هاشون بودن که ظاهرا دقایقی بعد همه رو از بخش بیرون کرده بودن به خاطر شلوغی.

بلاخره حدودای ساعت 7 خانم دکتر محمدی تشریف آوردن. بعد از یه خورده که مامان های بد حالتر رسیدگی کردن اومدن و دستور بستری من رو هم دادن  . من کلی از انقباضات رو بدون اینکه دردی داشته باشم، پشت سر گذاشته بودم و این نوید یک زایمان خوب رو می داد. بابایی رفت تا مقدمات بستری من رو فراهم کنه. یه ساک و یه کیف بچه هم برای ما از بیمارستان گرفته بود که البته چون کیف پسرونه تموم شده بود به ما کیف صورتی دادن.

و سرانجام من هم وارد بخش شدم.  لباسامو عوض کردم و در آخرین لحظات که می خواستم موبایلم رو تحویل بابا بدم به مامانم که توی خونه منتظر بود زنگ زدم و باهاش خداحافظی کردم.

من همچنان دردهای نزدیک به هم داشتم ولی زیاد شدید نبود.  یکی از ماماها اتاقم رو بهم نشون داد. کلی خوشحال شدم . چون همون اتاقی بود که توی تور زایمان دیده بودم و یه پرده با طرح دریا داشت. قرار بود پسرم توی این اتاق متولد بشه.

به محض ورود رفتم و نیم ساعتی دردهام رو با آب گرم تسکین دادم. وقتی برگشتم، خانم ماما اومد صدای قلبتو بشنوه. ولی...

وااای قلبت خییییلی یواش می زد، خیلی. من هم ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم. توکل به خدا، آرامش عجیبی بهم داده بود. خانم ماما سریع بهم اکسیژن وصل کرد. صدای قلبت خوب شد ولی تا آخرش همش همین اتفاق تکرار می شد. (کاهش ضربانت به علت اون نیم ساعتی بود که گفتم)

خانم ماما فکرکرد توی مایع آمنیوتیکت خرابکاری کردی و  اون این مشکل رو ایجاد کرده. به همین خاطر کیسه آبتو پاره کرد تا ببینه رنگش چه جوریه. که خدا رو شکر مشکلی نبود. البته من فکر می کردم خیلی درد داره ولی هیچ دردی نداشت.

به این ترتیب مرحله درد کشیدن من شروع شد. از همون حدودای ساعت 7 که دردم شروع شد تا 11 به تدریج میزان دردم اضافه می شد و من تحمل می کردم. دائم سوره انشقاق می خوندم و برای کسایی که گفته بودن دعا می کردم. (البته از طریق سرم آمپول فشار هم گرفتم تا تولد پسرم تسریع بشه)

ساعت 11 دردم به اوج رسید . دیگه ناله هام شدید تر شده بود. خودم به حال خودم توی اتاق ناله می کردم. هر از گاهی هم به ماماهایی که رد می شدن اشاره می کردم و ازشون می پرسیدم که چرا متخصص بیهوشی نمیاد. آخه من تصمیم داشتم با بی حسی بچه رو تولد کنم.

متخصص بیهوشی هم گویا دستیاراش نیومده بودن و نمی تونست تنهایی کاری کنه. یه بار هم دکتر محمدی بهش گفت که من خودم به جای دستیارات کمک می کنم ولی نمی دونم چرا قبول نکرد . (ببینید من چه دکتر خوبی داشتم)

دردام به اوج رسید. ولی باز هم اونجورایی که می گفتن نبود. می شد تحمل کرد. هر از گاهی درد توی شکمم می پیچید و من سعی می کردم نفس های عمیق بکشم . فرصت های استراحت بین دردها رفته رفته کمتر می شد. همش از خدا کمک می خواستم.

حدودای ساعت 1 بود که دکتر گفت فول شدی و دیگه باید بی حسی رو بزنن. خدا اون دستیار بیهوشی رو هم از آسمون به موقع رسوند. و من با وجود ترس شدیدی که از آمپول داشتم ، و زدن آمپول توی کمر حتی از تصورم هم خارج بود، اونقدر خوشحال شدم و خدارو شکر گفتم که نگو.

آمپول رو که زدن، بلافاصله تموم دردها تموم شد و فقط یه درد کوچولوی کوچولو توی کمرم بود که نشون می داد که کی انقباض شروع می شه. خیلی راحت شدم. با ماما ها و خانم دکتر می گفتم و می خندیدم.

پسرم  وسط راه مونده بود چی کار کنه، اوضاع خطرناکی رو ایجاد کرده بود. چند بار خانم دکتر شکمم رو فشار داد فشارهایی که هرکدومش برای از پا انداختنم بس بود ولی من تحمل کردم. اونجوری فشار می داد که شکمم به کمرم می رسید. جای اون فشارها تا چند روز درد داشت.

نفس پسرم هم دائم کم و زیاد می شد. تا ساعت حدودای دو و نیم این وضعیت ادامه داشت.  متخصص بیهوشی می گفت تا نیم ساعت دیگه بی حسیت تموم می شه و دردی خیلی بدتر از درد افراد دیگه میاد سراغت. و من ترسیدم به شدت. دکتر محمدی هم دلداریم می داد و می گفت "تو تا نیم ساعت دیگه حتما زایمان کردی". و من ناباورانه منتظر ورود یک مهمان بهشتی بودم. تصور اینکه تا کمتر از نیم ساعت دیگه پسرم رو در آغوش می گیرم، و مادرانه  هام رو شروع می کنم، تمام وجودم رو آروم می کرد.

وضعیت پسرم وخیم شده بود. همه ماماها و دکترهای بخش دورم جمع شده بودن. رئیس بخش هم بود. دکتر محمدی و ماما (خانم زندگانی که همشهریمون بود) به نوبت شکم من رو با همون فجاعت فشار می دادن. و من سعی می کردم جلوشون رو بگیرم. که یه دفعه خانم زندگانی یک حرف موثر زد و باعث شد من نه تنها دیگه جلوی فشار ها رو نگیرم بلکه با تمام وجود همکاری کنم برای تولد گلم.

همون موقع که نفس پسرم کند می شد خانم زندگانی داد زد که "فاطمه جلومون رو نگیر وگرنه بچت کم هوش می شه ها" و من به یاد بچه هایی افتادم که به علت اینکه موقع تولد  اکسیژن بهشون نرسیده دچار معلولیت های ذهنی شدن. به خدا پناه بردم و با دکتر همکاری کردم.

  ساعت 2 و 48 دقیقه..

 در آخرین لحظات فقط دیدم خانم زندگانی فعالیتش عوض شد و انگار داشت بچه رو می گرفت. پسرم از اون مرحله سخت رد شده بود. من دیگه از اون به بعد چشم هام رو بستم . که یه دفعه دیدم پسر عزیزم رو گذاشتن روی شکمم. زیباترین، زیباترین، زیباترین لحظه زندگیم. باورش سخت بود.

کمر پسرم به سمت من بود. من سعی می کردم بغلش کنم  و باهاش حرف بزنم. پسرم تا اونجایی که تونسته بود خودش رو جمع کرده بود یعنی طوری جمع کرده بود که بتونه از اون مرحله سخت رد بشه. الله اکبر

پسرم جیغ نزد، حتی وقتی خانم زندگانی برعکس گرفتش و زد توی کمرش. تنفسش همچنان عادی نبود ولی با چند دقیقه ماندن زیر اکسیژن همه چیز خوب شد. گذاشتنش لای پارچه سبز و همه اتاق رو ترک کردن. من موندم و یک پسر. یک فرشته. یک نعمت بزرگ از جانب خدای مهربون.

 

تا چند دقیقه فقط نگاهش کردم. باورش سخت بود.

تا این که یکی از خانم های بخش اومد توی اتاق، ازش خواستم پسرم رو بده بغلم. فکر نمی کردم بده، ولی داد.

حس مادرانه ای کم کم در وجودم ریشه می دواند. در گوشش اذان گفتم و لعن و سلام زیارت عاشورا رو در گوشش زمزمه کردم. بهش گفتم خوش اومدی به این دنیا. با پسرم حرف می زدم واو  با چشمهای معصومش به من نگاه می کرد. هیچ چیزی نمی خواست و در آغوشم آرام گرفته بود. نگاه هایمان در هم گره خورده بود و هیچ کدام قصد گسستنش رو نداشتیم. پسرم شیر خورد و بعد برای دیدار با بابای مهربونش و مادربزرگ عزیزش بردنش بیرون. ظاهرا خانم زندگانی چشم دکتر رو دور دیده بود و چون هیچ بیماری توی بخش نبود بابا و مامان بزرگ رو آورده بود داخل بخش زایمان.  اونجوری که بابا تعریف می کرد ، محمدسجاد رو توی همون تخت برده بودن بیرون. اولین کسی که بعد از من، محمدسجاد رو دید بابایی بوده، اونقدر نی نی گل ما، کوچولو بوده (پسر سه کیلو و سیصد گرمی و 49 سانتی ما) که بابایی ترسیده بود بغلش کنه  و توی همون تختش براش اذان و  اقامه گفته بود و خاک تربت و آب زمزمی که مامان جون آورده بود رو به کام پسرم کشیده بود، تازه باورش نمی شده که این فرشته ، پسرشه و گفته بوده "این پسر منه؟".. بعد هم که مامان جون، پسر ناز مارو بغل کرده بودن و برای بار سوم اذان و اقامه گفته بودن توی گوشش.

حالا من چند وقت یکبار همه این خاطرات رو مرور می کنم برای خودم و بابا. روزی هزار بار خدارو شکر می کنم به خاطر سلامتیش.

روزی هزار بار هم خدارو شکر می کنم برای اینکه کمکم کرد تا پسرم رو طبیعی بدنیا بیارم. سخت بود ولی تلاشی که کردم و سختیی که برای تولد عزیزم کشیدم آنقدر شیرین بود که فکر نمی کنم تا آخر عمر از یادم بره.

بعد از تولد پسرم، 2 ساعت در بخش زایمان موندم و بعد با کمک یکی از بهیارهای بیمارستان رفتم بخش زنان. مامانم رفته بود بیرون و من نیم ساعتی تنها بودم. داشتم از گرسنگی ضعف می کردم. آخه از شب قبلش تقریبا چیزی نخورده بودم.

پسرم رو آوردن و تختش رو گذاشتن پیش من. توی آسمونها سیر می کردم وقتی می دیدمش

مامانم اومد . خرمای مدینه برام آورده بود با آب هویج. با کمک مامانم تا شب کلی برای شیر دادن به پسرم تلاش کردم. شب تا صبح هم پسرم گریه کرد و کل بخش رو با صدای قشنگش بهره مند. قربون اون صدای رسای پسرم که همین الانم وقتی جیغ می زنه پرده گوشم به لرزه می افته. (ماشاالله)

ظهر که شد بابایی و بابابزرگ اومدن دنبالمون و رفتیم خونه . از اون به بعد تحویل باباش بود پسرم.  حتی شب هم همین که صدای گریه اش میومد، اولین کسی که بیدار می شد و بغلش می کرد بابا بود. خدا این پدر و پسر رو برای هم حفظ کنه.

 

دیروز اولین روز مادری بود که من هم مادر بودم. هم مادر، هم همسر و هم فاطمه . ولی از بابایی دور بودم. کنار مامان خودم و مادر بابایی این روز رو سپری کردیم. محمدسجاد هم به مناسبت عید ولادت حضرت زهرا (س) یک تی شرت زیر دکمه دار دست دوز از من و مامان جون هدیه گرفت(محصول مشترک مامانی و مامان جون).

این هم از پسر ما در حالی که هدیه عیدش رو پوشیده:

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

آزاده
13 اردیبهشت 92 17:30
سلام عزیزم
مامانم میگه عکسای گل پسرو که میذاری واسش اسفند دود کن چشم نخوره اینقدر که نازه


به مامان سلام مارو برسونید
زهرا مامان امیرحسین
13 اردیبهشت 92 21:57
سلام عزیزم
خاطره زایمانتونو خوندم
خیلی زیبا نوشتین
خیلی دلم میخواد منم بتونم خاطره شب تولد پسرم بنویسم..زایمان سختی داشتم ولی بسیار بسیار شیرین همینه که سطر سطر نوشته هاتونو کاملا حس میکنم بخصوص شیرینی لحظه تولد..
خداوند پشت و پناهتون
التماس دعا

خدا به همه کسایی که دوست دارن یچشونه این شیرینی رو. آآآآمین
مامان محمدمهدی
14 اردیبهشت 92 8:29
سلام خانوم
نفسم تو سینه حبس شد این مطلبو خوندم.چقدر سخت و چقدر شیرین بوده اون لحظه هایی که وصفشون کردید.
الهی همیشه سلامت و سعادتمند باشید


شیرینیش خیلی بیشتر یادم ممونده البته. مثل عسل..
مامان تسنیم
14 اردیبهشت 92 12:36
وای فاطمه لیاسش خیلی قشنگه آدم باورش نمیشه خودتون دوختین
خاطره زایمانت هم پراز احساس بود...چقدر خدا تو محمد سجاد و باباش را دوست داشته...
دکتر و مامای خوش اخلاق هم نعمت بزرگیه ها
راستی ایمیلت را بده عکسای تولد را بفرستم


چشماتون قشنگ می بینه زینب سادات جان. خدا خیلی به ما لطف کرده بابت همچین گل پسری که بهمون داده.
خیلی خیلی خیلی خوب بود که دکتر و مامای خوب داشتم وگرنه نمی دونم باید چیکار می کردم.
راستی ایمیلم رو که دادم و همچنین منتظرم.
الهام
16 اردیبهشت 92 14:51
به به عجب خاطره ای بود
واقعا که قشنگ ترین خاطره همین خاطره ی تولد گلهامونه!!
فاطمه جون بهت پیشنهاد میکنم تو وبلاگ مادرانه که آدرسش تو لینک وبلاگم هست ثبتش کنی
بووووس


ممنون. همین الان بهش سر می زنم. باید جای جالبی باشه
علامه كوچولو
17 اردیبهشت 92 9:52
سلااااااااااااااااام
چقدر خاطره روز اخر شيرين و جذابه باهمه سختي و دردش ادم هر وقت يادش ميفته اشك شوق تو چشماش جمع ميشه
خدا رو شكر به خاطر همه مهربونيهاش


اونقدر زیباست که دوست داری هر روز یادآوریش کنی. خدارو هزار بار شکر
علامه كوچولو
17 اردیبهشت 92 9:52
جوووووووووووووونم
عيديشو تيپشو
خدااااااااااي من چقده جيگر شده


منصوره.الف
18 اردیبهشت 92 1:32
سلام بر شما مادر گرامی یا راهکارهای عملی و مطالب گوناگون در باب تربیت فرزندان مهدوی در خدمتم. منتظر حضور و نظرات سازنده شما هستم. در صورت تمایل به تبادل لینک لطفا اطلاع دهید.
الهام مامان آوینا
18 اردیبهشت 92 15:21
وای خدای من فاطمه جووووووووون وقتی این خاطره را خوندم واقعا احساس کردم زایمان طبیعی سخت تر از سزارینه؟؟؟؟؟؟ محمدسجاد بیمارستان نجمیه بدنیا اومدن یا بیمارستان چمران؟ولی تلخ ترین لحظات هم به مرور زمان برای ادم شیرین میشه نه؟


سخت تر و شیرینتر. چمران بودیم ما. نمی دونم شاید هنوز به اندازه کافی زمان نگذشته. ولی شیرینی هایی که بعد از سختی ها میاد.، خیلی شیرین تره. نه؟
الهام مامان آوینا
18 اردیبهشت 92 15:22
بابا خیلی هنرمندید ها؟؟؟؟؟/!!!!!!!!!!!!! اصلا انگار نه انگار که خودتون دوختید مخصوصا با اون شلواره که ست شده خیلی به محمد سجاد میاد


واقعا؟ البته اصلش کار مامان جونه. من فقط پنگوئنشو دوختم
الهام
21 اردیبهشت 92 15:19
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  

♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★


*      *   ★     ★  ♡  *
   ★           ☆ 
  ♡      ★  *  ★   *   ☆
★  *  ★   *   ☆  ★  
♥   *   ★     ★  ★  *
♡   ☆           ★ 
  ♥      ☆  *  ★   * ♥  ★

كجايين؟؟


همین جا. تهران. دیشب بود از اصفهان رد شدیم. حیف خواب بودم زاینده رود رو ندیدم.
علامه کوچولو
21 اردیبهشت 92 21:09
سلااااااااااام امام محمد باقر علیه السلام فرمودند :اگر مومنی را دوست دارید آمدن رجب را به او مژده دهید عیدتان مبارک
مامان تسنیم
22 اردیبهشت 92 10:59
به من رمز نمیدی؟


اوه ببخشید. اومدم پیشت
الهام
22 اردیبهشت 92 15:35
حیفففففففففففف!!!
نصف عمرتو بر باد دادی!!!


اوا. چرا ؟ کجاشو گفتید؟
مامی امیرحسین
22 اردیبهشت 92 16:08
خیلی وقته خاطره تو خوندم ولی تا الان فرصت نکردم نظر بذارم!
اون نیم ساعته خیلی پراسترس بود! اگه به من گفته بودن فک کنم سکته رو زده بودم
و قشنگترین بخشش تاریخ بدنیا اومدنشه در روز صاحب نامش


کم پیدا شدید. معلومه آقا امیرحسین حسابی مشغولتون کرده.
البته منم یه سکته خفیف داشتم اون لحظه. ولی دکترم به دادم رسید.
الهام
24 اردیبهشت 92 15:36
همون جا که خواب بودی زاینده رود رو ندیدی!!

خواب مهم تر بود یا...
شوخی میکنم عزیزم،نترسی یه وقت!شیرت میخشکه!!


خواب از شیرین ترین، دلچسب ترین و به یاد ماندنی ترین بخش سفر های منه.
آسمان
29 اردیبهشت 92 16:19
واااای چه نفس گیر ...

عزیزممم چه لباس خوشگلی
آفرین به مامان و مامان بزرگ هنرمند
به ما هم یاد بدین خاله جون


ممنون مامان محمدصالح. البته بیشتر کاراشو مامانم انجام داده.