در آغاز ماه چهاردهم
دلم نمیاد این شیرین کاری هاتو برات ثبت نکنم. حتی حالا که وسط فرجه های امتحانم هستم. این روزا همش در حال سینه زدنی. هروقت به قول خودمون یه صحنه مذهبی توی تلویزیون پخش می شه، شامل سینه زنی، روضه خوانی، سلام امام رضا (ع) ، تلاوت قرآن ، سرود مذهبی ،سخنرانی و ... شروع می کنی به سینه زدن. و در همون حال از این طرف خونه می دوی اون طرف خونه.از ما هم میخوای که سینه بزنیم. این یه نمونه اش هست که داشتی با سرودی که برای 9 دی پخش می شد سینه می زدی و می دویدی: دیشب می بردیمت بالا ، دستتو می گرفتی به بالای یخچال و خودت آویزون می شدی بهش. اگر هم رهات می کردیم چند لحظه خودتو نگه می داشتی. این کار رو به یمن تمرینات بابایی انجام می دی که از همون ا...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
21:21
یک دونه من
محمدسجاد عزیزم. ببین چند دقیقه پیش چه لحظه ای رو برات شکار کردم. هارمونی یک های عمرت: و تو در این لحظه ، در خواب خوش بودی. ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
15:56
سومین مروارید
فقط می خواستم یه مطلب کوتاه بگم... بعد از اینکه دومین دندونت ، روز اول محرم از زیر لثت سرک کشید، دیروز که 5 دی بود، سومین دندونت یعنی دندون بالا، سمت چپ هم بعد از چند روز درد کشیدن و سر به دیوار و زمین و صورت مامان کوبیدن و گاز گرفتن فک مامان، بلاخره جوونه زود. ایشالا تو این هفت سال برات ماندگار و سالم باشه عزیزم.
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
12:06
baby van gogh
به قول خارجی ها: Oh my God! درو بسته بودم داشتم توی اتاق درس می خوندم. گل پسر پیش مامان جون داشت بازی می کرد. در یک لحظه که مامان جون سری به آشپزخونه زده بود، صدای خش خشی شنیده شد. ظاهرا صدای خش خش از هنرنمایی های آقا محمدسجاد با مداد شمعی بوده و بس، هنرنمایی های که دو نقطه خونه رو هدف گرفته بود: در اتاق: و در دستشویی: خلاصه که این روزا ماییم و این پسر هنرمند. این روزا به تقلید از بابایی تخته شنا می ری. اشیا و اسباب بازی ها و اسشون رو خیلی بهتر می شناسی. وقتی متن روی تابلوی توی اتاق رو می خونیم بهش اشاره می کنی. برات کلاس آموزش اجزای صورت گذاشتم. اون هم موقع شیر خوردن. تا حالا چشم و بینی رو بهت یاد دادم. ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
16:12
رادمرد من
امروز که سر درب دستگاه بخور با دختر خاله مهسا دعواتون شده بود یک حرکت ازت دیدم که احساس کردم خیلی مرد شدی!!!! وقتی موفق شدی در دستگاه بخور رو از مهسا بگیری و دختر خاله جون زد زیر گریه جوانمردیت گل کرد و سریع در رو بهش پس دادی تا گریه نکنه. تازه علاوه بر اون یک وسیله ی دیگه که دم دستت بود هم بهش دادی تا کامل از دلش در بیاری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مرد کوچک من! چه زود داری بزرگ میشی
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
21:46
و امروز تو یکساله شدی
باورش سخت است و شیرین. مثل همه روزهای با تو بودن. یک سال گذشت، حالا همه چیز تکراریست به جز عشق ما به تو و عشق تو به بالندگی. در رسیدن به کمال... کمال طلبی را در این یکسال خوب به ما یاد دادی پسرم. تابلوی رشدت رو اینجا می گذارم تا لذت تک تک لحظه های با تو بودن در این یک سال برایم زنده شود: شبی که اومدی و زندگی مارو غرق در انرژی و سرور کردی: اون وقتی که بزرگ ترین تواناییت این بود که سرت رو بلند کنی و اطراف رو نگاه کنی: وقتی نشستی ، مستقل از کمک ما: وقتی شروع به حرکت کردی، سینه خیز ولی استوار: وقتی تلاش کردی برای تکامل حرکتت: آن روز که با تکیه ایستادی و خودت سرمست شدی از این پیشرفتت: و حا...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
23:12
تاتی - تاتی
سه چهار روزی می شه ، گل پسر خونه رو زیر پاش گذاشته. از این طرف به اون طرف .... بعدش از اون طرف به این طرف. شب اول محرم بود. آماده شده بودیم بریم برای رفتن به مراسم. که دیدیم بله. آقا محمدسجاد عزمشو جزم کرده برای راه رفتن. تلاش های جدیش از اون موقع برای راه رفتن شروع شد . چند روز قبل این تلاش ها به ثمر نشست. اوایل اون قدر خوشحال بود که وقتی شروع می کرد به راه رفتن خودش خودشو تشویق می کرد و ما رو هم وادار می کرد که براش دست بزنیم. ما هم که از خودش خوشحالتر. الان دیگه کمتر پیش میاد که چهاردست و پا بره. شجاعتت رو در انجام این کار بزرگ تحسین می کنم پسرم. و قدرت خدارو هزاران بار بیشتر... فتبارک الله احسن الخالقین. ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
14:53
تشکر بسیار صمیمانه
سلام بعد از کلی تاخیر به خاطر امتحان میان ترم و بعدش هم شرکت در مراسمات عزاداری، اومدم بگم مادربزرگای مهربون ، از اینکه محمدسجاد رو تنها نگذاشتید خیلی (به توان خیلی) ازتون ممنونم. اینو به این مناسبت می نویسم که امشب مادر جون و عمه جون بعد از 40 روز که بهشون حسابی زحمت دادیم برگشتن جهرم. مامان جون هم که اول مهر دو هفته زحمت مراقبت از محمدسجاد رو به عهده گرفتن، امشب دوباره رسیدن تهران تا در روزهای آینده کنار محمدسجاد باشن وقتی مامان می ره دانشگاه. این درس خوندن ما ، یه خوبیش این بود که باعث شد بعد از سال ها فراق و دیدنی های عجله ای و چند روزه ، یه دل سیر مامان هامون رو ببینیم(اعتماد به نفس). هرچند که خیلی باعث زحمتشون شدیم...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
2:10
محرم اول
امسال محرم من و بابا حال و هوای دیگه ای داشت. امسال درد بزرگی رو می تونستیم تجسم کنیم که هر سال برامون قابل لمس نبود. امسال نگاهم به سفیدی گلوت توی روضه ها ، شیرخوردنت و آروم گرفتنت ، خنده ها و بغض هات برام روضه مداوم بود. امشب یک سال قمریت تموم می شه- شب شهادت صاحب نامت . و من اومدم از خاطرات اولین محرمت بگم. از روز اولی که لباس سقایی تنت کردم . آخه می خواستم تو هم وقتی بزرگ شدی با افتخار بگی: "بچه بودم که مادرم حرز تو گردنم می کرد وقتی محرم می رسید لباس عزا تنم می کرد" آخه می خواستم دلت مالامال بشه از عشق آقا. از روزهایی که دستت توی دستمون بود و می رفتیم مراسم: درسته که امسال من و بابا به ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
2:08