پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

تنها با محمدسجاد

چند شب پیش بود که مادرجون و عمه رفتن خونه عمو و ما با محمد سجاد تنها موندیم. پسرم هم که از خلوتی خونه تعجب کرده بود از ساعت 5 بعد از ظهر تا 11 شب یا بیدار بود و یا توی خواب در حال نق زدن. وضع من و بابایی هم که دیدنی بود برای آروم کردن و خوابوندن جناب محمدسجاد عزیز. این هم نتیجه چندین ساعت تلاش من برای خوابوندن آقا (ساعت 10 شب) به نظر شما آثاری از خواب در این چهره دیده می شه؟ ...
14 دی 1391

پیشرفت

گل پسر از دیروز پیشرفت چشم گیری کرده و یادگرفته دستشو ببره توی دهنش و خودشو آروم کنه. اونقدر قشنگ انگشت شست خودش رو می خوره که دوست داری بخوریش ، اونم با یه لقمه. راستی دیشب که می خواستم کلاهتو سرت کنم، متوجه شدم که کلاه برات کوچیک شده و گوشات از توی کلاه بیرون می مونه. بله... پسرم بزرگ شده ماشالا.... ببین دیشب داشتی سعی می کردی انگششتو ببری توی دهنت، در حالی که کلاهی که برات کوچیک شده رو سرت کردم و نصف گوشات از توش زده بیرون ، البته از این زاویه زیاد مشخص نیست. اون وسیله قرمزی هم که توش نشستی یه نی نی لای لای هست که دیشب بابایی وقتی اومده بود دانشگاه که منو بیاره خونه برات خرید. ...
12 دی 1391

مهمونی

پسرم پنج شنبه هفته پیش که 7 دی بود باری اولین بار رفت مهمونی، اونم خونه خاله جونش. بعد از اینکه به خاطر یه کوچولو ناخوشی که داشت بردیمش پیش خانم دکتر (عمه علیرضا )توی مرکز طبی کودکان، تصمیم گرفتیم تا بابایی می ره انقلاب برای خرید کتاب ما هم یه سر به آبجی بزنیم. این شد که پسرم برای اولین بار مهمون خاله شد . تازه با کلی شیرینی و شکلات هم ازش استقبال شد. اینم از عکس اون روزش توی خونه خاله با یه لبخند ملیح:    دخترخاله هم تا چند روز دیگه به جمعمون اضافه می شه.  ایشالا که سالم و سرحال بیاد پیشمون و همه مون رو خوشحال کنه.   ...
12 دی 1391

اوخ

پسرم دیروز 5 دی ماه ، در 28 روزگی اوخ شد. بمیرم برای پسرم که تا گذاشتیمش روی تخت و آمادش کردیم، همه چیز رو فهمید و چنان جیغ های بنفشی کشید که دل سنگ روهم آب کرد. من که نزدیک بود با لنگه کفش برم سراغ آقای دکتر. من که دلم نمی یومد وایسم نگاه کنم ولی آقای دکتر اصرار داشت که  بالای سر محمدسجاد باشم. خلاصه که عملیات در حضور من و بابایی و مادر جون و عمه در ساعت 6 بعداز ظهر در درمانگاه کوثر شهرک محلاتی،آغاز و بعد از حدود نیم ساعت به پایان رسید. خیلی دردناک بود. ولی خدارو شکر پسر پهلوون ما بعدش فقط یه کم گریه کرد و شیر خورد و خوابید، تا الان هم فقط هر از چند گاهی یه دونه از اون جیغ ها می کشه و زود آروم می شه. دیشب بابایی به مناسب ختنه سور...
6 دی 1391

لبخند به آقا کرمه

پسرم خیلی به کمدش و محتویات اون علاقه داره. هر وقت توی بغلمونه و از کنار کمدش رد می شیم، زل می زنه به کمدش ، مخصوصا به اون آقا کرم رنگارنگی که خیلی بهش علاقه داره. امروز برای اولین بار پسرم یه لبخند قشنگ توی بیداریش زد. بعد از شیرخوردن ، که حسابی حالش خوب بود داشت برای دادن یه بادگلوی باارزش ، نوازش می شد که یهو دیدم زل زده به آقا کرمه و داره بهش لبخند می زنه. اونجا بود که کلی بوس از طرف مامانی نثارش شد. این هم از صحنه ابراز علاقه گل پسر به آقا کرمه:   ...
6 دی 1391

مهارت های پسرم

سلام به گل پسر شیرین زبون. توی کتاب خونده بودم که نی نی ها از چهارهفتگی حرکات لب اطرافیان رو موقع حرف زدن تقلید می کنن. و تو گل پسر از دیروز که 25 روزت بود شروع به این کار کردی. چند بار آگا و آ گفتی. و یک بار هم کلمه آبا از زبونت پرید که تعبیر عمه این بود که شما گفتی عباس. عجیب هم نیست. آخه شما توی شکم مامانی هم که بودی به روضه های حضرت عباس خیلی واکنش می دادی. شاید می خواستی اولین کلمه ات نام زیبای حضرت عباس باشه. پسرم ، شب ها خیلی منظم می خوابه. البته یه کم دیر می خوابه و یه کم سخت ولی وقتی خوابید می شه به جای ساعت کوکی که سر 2 ساعت به کار می افته، از گریه هاش استفاده کرد. پسرم با یه گریه کوچیک بیدار می شه و بعد از خوردن میان وعده خی...
3 دی 1391

سه هفته گذشت

سه هفته پیش در چنین روزی ، گل پسر من به این دنیا پا گذاشت. این نعمت بزرگ خدا ، اونقدر من رو مدهوش خودش  کرده که به هیچ چیز دیگری نمی تونم فکر کنم.  ببخش که وبلاگت رو اینقدر دیر به روز می کنم. آخه این روزا خیلی وقت کم میارم. دیروز مامان جون بعد از چهل روز، به جهرم برگشت. واقعا ازش ممنونم به خاطر همه زحماتی که توی این مدت کشید. الان مادر جون پیش ماست و در مراقبت از شما به من کمک می کنه. از مادر جون هم خیلی ممنونیم. الان دیگه اگه وقتی اضافه بیارم، یا یه کم استراحت می کنم یا این که به درس های انباشته شده ام می رسم. چند تا از عکس هات رو می ذارم. تا از مرور خاطراتت حداقل با این عکس ها عقب نیفتم.   و این هم از ر...
28 آذر 1391

اولین هفته زندگی محمد سجاد عزیزم

سلام به محمد سجاد مامان. همیشه با خودم می گفتم ، چرا مامان ها بعد از تولد نی نی هاشون تا چند وقت وبلاگ هاشون به روز نمی شه. حالا فهمیدم چرا. پسرم، مامانی بعد از تولد شما ، نمی تونست راحت بیاد پشت کامپیوتر. تازه ما فقط 3 روز اول بعد از تولد شما خونه بودیم. اون سه روز هم که کلی مشغله فکری و کاری مشغولمون کرده بود. آخه پسری من که شما باشی حسابی دلمون رو برده بودی و دیگه دلمون هیچ جا جز در کنار شما قرار نداشت، حتی برای یک لحظه. خاطره تولدت  که شیرین ترین خاطره زندگی من و بابایی هست رو بعدا مفصل برات تعریف می کنم. حالا می ریم سراغ بعد از برگشتنت به خونه. چهارشنبه 8 آذر ،ظهر بابایی اومد دنبالمون و با مامان جون و بابابزرگ، اوم...
23 آذر 1391

آب زنید راه را هین که نگار می رسد ...

آب زنید راه را هین که نگار می رسد     مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد سلام گل پسرم. سلام . منم بابایی. امشب مامانی پیش تو توی بیمارستانه. گل پسرم خوش آمدی. بالاخره آمدی پیش ما. حدود ساعت 14:50 امروز سه شنبه هفتم آذرماه سال  1391 خبر خوش تولدت رو خانم ماما به من داد. از خداوند می خوام که من و مامانی رو یاری کنه که تو رو شایسته نام زیبایی که برای تو انتخاب کردیم تربیت کنیم. از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است. این هم اولین عکس های زیبای محمد سجاد ما       گل پسرم تو برای من و مامانی هدیه زیبای خداوندی . می خوام برای تو دعا کنم. دعا کنم که عاقبت به خیر بشی. دعا کن...
23 آذر 1391