پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

پارک گل پسر

بلاخره تشک بازی محمدسجاد ساخته دست مامان جون از جهرم رسید. (خیلی ازت ممنونم مامان جون) حالا گل پسر کلی کیف می کنه از خوابیدن روی این تشک و کلی سرگرم می شه تا مامان و بابا به کاراشون برسن. البته پسرم ترجیح می ده یه همراه هم توی پارکش داشته باشه. یکی دیگه از بازی هایی که محمد سجاد خیلی بهش علاقه داره، بازی جامپینگ (بپر بپر) توی بغل بابائیه و هر وقت بابایی خونه هست، باید گل پسر رو چند ساعتی با این بازی مفرح سرگرم کنه. واقعا دستت درد نکنه بابایی . ولی یه کم ورزش کن و خودت رو تقویت کن چون کم کم وزن گل پسر داره بالا می ره. ...
22 بهمن 1391

می دونید چه کسی آخرین بار آینه رو کشف کرد؟

می دونید چه کسی برای آخرین بار آینه رو کشف کرد؟ اون شخص کسی نبود جز محمد سجاد ما. امروز بعد از ظهر که منتظر اومدن بابایی بودیم، محمدسجاد رو بردم جلوی آینه. پسرم همیشه فقط وسایل اطراف آینه رو نگاه می کرد. ولی این بار یه دفعه ای چشمش به خودش افتاد و اونقدر از دیدن خودش ذوق کرد و آغون آغون کرد و با خودش حرف زد که مامانش از ذوق داشت بال در می آورد.
18 بهمن 1391

همه نتیجه های نود و یکی پدربزرگم

بعد از اینکه خبر حضور محمدسجاد توی شکم مامانی بین فامیل پیچید،  نی نی های دیگه هم یکی یکی اومدن توی دل مامانهاشون و خبر حضورشون منتشر شد. اولین خبر ، خبر حضور مهسا گلی بود. دومی هم محمد پارسا. محمد امین هم که قبلش ، آخرای اردیبهشت بدنیا اومده بود. به جزنتیجه های پدربزرگ ، چندین تا نی نی دیگه هم توی فامیل به دنیا اومدن. کلا امسال خیلی سال پربرکتی بود. خدا کنه سال بعد هم سال تولد اون نی نی هایی باشه که مامان هاشون خیلی منتظرشون هستند. انشاءالله  توی لشگر آقا امام زمان هم همشون با هم حضور داشته باشن.   بذارید عکسشون رو به ترتیب تاریخ تولدشون بذارم اینجا:   محمد امین متولد 30 اردیبهشت 91 (پسر خوش تیپ دخترداییم) ...
16 بهمن 1391

نهههههههههههههههههههههههههههه

بلاخره بابایی کار خودشو کرد و موهای گل پسر ما برای اولین بار در 65 روزگی با ماشین کوتاه شد . البته قرار شده دفعه بعد آرایشگرش من باشم و با قیچی موهای محمدسجاد روکوتاه کنم تا بعدش ببینیم کی آرایشگر بهتریه و باید این وظیفه رو به عهده بگیره. این هم از نتیجه کار بابایی که البته از نظر هم من خوب از آب در اومده ولی کار من یه چیز دیگست. این عکس پایین هم از اون عکسهاست که یهویی دیدم توی گوشیم ثبت شده، فکر نکنید پسر ما از این کارا بلده:   ...
14 بهمن 1391

بازی بازی

دیروز مامان جون همه جغجغه هاتو بست  بالای گهوارت. فکر نمی کردم اینقدر هیجان زده بشی از دیدنشون. حالا هروقت می ذارمت توی گهواره اول چند دقیقه زل می زنی به جغجغه ها و بعد از شناسایی به شدت دست و پاتو تکون می دی و باهاشون ارتباط برقرار می کنی. همین.   ...
12 بهمن 1391

2*30 روز

امروز پسرم دوماهه شد. چقدر زود می گذره این روزها. اونقدر بودن در کنار محمدسجاد برام شیرینه که دوست ندارم این روزها بگذره. دوست دارم پسرم همین قدری بمونه تا حالا حالاها از شیرینیش لذت ببریم. ولی مطمئنم روزهای آینده که بزرگ شدنش رو می بینم هم برام همین قدر لذت بخش خواهد بود. اصلا کاش در زمان معلق بودیم تا ثانیه ها ما رو مجبور به عبور از بهترین لحظه های عمرمون نمی کردن. البته مامان های عزیز می دونن که دوماهگی نی نی ها، مصادف با یک اتفاق دردآورهم هست و اون واکسن دوماهگیه. صبح تنهای تنها رفتم مرکزبهداشت. آخه بابایی ماموریت بود و نمی تونست باهامون بیاد. بعد از کلی دردسرکه بلاخره تونستم قطره استامینوفن بخرم و بدم به گل پسر، محمدسجاد روبردم مرکز ب...
7 بهمن 1391

دانشگاه گردی محمدسجاد

دیروز که بابایی آخرین امتحانشو داشت ، من هم تصمیم گرفتم برای پیگیری مسائل ترم آینده ام برم دانشگاه. این شد که خیلی سریع گل پسر رو آماده کردیم و راه افتادیم سمت دانشگاه. تا بابایی امتحانشو بده، من و پسرم رفتیم توی مسجد و کلی مورد استقبال خانم های توی مسجد قرار گرفتیم. بعد هم که بابایی اومد، با پسری که لای پتو ساندویچ شده بود راه افتادیم سمت دانشکده. توی راه مدام با لبخندهای عابرین روبرو می شدیم و جمله "آخی،نازی..." چند تا عکس هم از محمدسجاد گرفتیم تا اولین حضورش رو در محیط دانشگاه براش جاودانه کنیم. پسرم در کنار مزار شهدای گمنام دانشگاه: (پسرم وقتی شما توی شکم مامان بودی، بارها همین جا از خدا خواستم که تو هم مثل این شهدا، زندگیت ارز...
5 بهمن 1391