2*30 روز
امروز پسرم دوماهه شد. چقدر زود می گذره این روزها. اونقدر بودن در کنار محمدسجاد برام شیرینه که دوست ندارم این روزها بگذره. دوست دارم پسرم همین قدری بمونه تا حالا حالاها از شیرینیش لذت ببریم. ولی مطمئنم روزهای آینده که بزرگ شدنش رو می بینم هم برام همین قدر لذت بخش خواهد بود. اصلا کاش در زمان معلق بودیم تا ثانیه ها ما رو مجبور به عبور از بهترین لحظه های عمرمون نمی کردن.
البته مامان های عزیز می دونن که دوماهگی نی نی ها، مصادف با یک اتفاق دردآورهم هست و اون واکسن دوماهگیه. صبح تنهای تنها رفتم مرکزبهداشت. آخه بابایی ماموریت بود و نمی تونست باهامون بیاد. بعد از کلی دردسرکه بلاخره تونستم قطره استامینوفن بخرم و بدم به گل پسر، محمدسجاد روبردم مرکز بهداشت شهرک برای چک دوماهگی و تزریق واکسن. پسرم خیلی آقا بود و اصلا اذیتم نکرد (آخه پسرم روبا کالسکش بردم و همش به این فکر می کردم که اگه بیدار شد و گریه کرد ، چه جوری تنهایی هم محمدسجاد رو بغل کنم هم کالسکه روهل بدم ولی..) پسرم مثل یک مرد توی کاسکش خوابید و آروم بود تا وقتی که برگشتیم خونه.
وای از لحظه تزریق واکسن که خانم تزریق کننده ازم خواست پای پسرم رومحکم بگیرم. مطمئنم که من بیشتر از گل پسر دردم اومد. ولی باز هم پسرم مثل یک مرد فقط یه دونه جیغ بسیار بلند کشید و بعدش ساکت شد. وقتی خانم داشت واکسن دوم رو آماده می کرد هم محمدسجاد دائم داشت به دست خانم نگاه می کرد و یهو انگار متوجه شد که یه درد دیگه هم در راهه و شروع کرد به گریه. من هم سریع جلوی چشماشو گرفتم تا حداقل درد روحی نداشته باشه.
حالا قرار شده قطره استامینوفن پسرم روادامه بدم و براش کمپرس سرد یا گرم بذارم تا زودتر خوب بشه و دردش هم کم بشه.
در همین جا برخود لازم می دانم که از همکاری ارزشمند پسرم با مامانی در برقراری آرامش در زمان رفت و برگشت به مرکز بهداشت، قدردانی نموده و این عکس را به عنوان شاهدی بر این همکاری خارج از حد انتظار مامانی ، به نمایش بگذارم.