چقدر سخته که
چقدر سخته وقتی پسرت زمین بخوره و گریه کنان منتظر باشه که بری و از زمین بلندش کنی ولی مجبوری لب خودت رو گاز بگیری و دلت آتیش بگیره ولی برای اینکه پسرت مردونه بزرگ بشه منتظر بمونی تا خودش یا علی بگه و بلند شه و اونوقت بری و باهاش همدردی کنی
چقدر سخته وقتی پسرت یه درخواست غیر منطقی ازت داره و داره برای حصولش اشک میریزه ، اونوقتی که دوست داری بغلش کنی و همه دنیا رو به پاش بریزی تا یه قطره از اون اشک هارو روی صورتش نبینی ولی برای اینکه محکم و استوار بزرگش کنی، مجبوری جلو احساساتت بایستی و فقط به خودت اجازه بدی بغلش کنی و باهاش صحبت کنی تا وقتی که فراموش کنه اون خواسته غیر منطقیش رو
و چقدر سختی های ظریفی داره پدر و مادر بودن
حالا می فهمم علت بعضی سخت گیری های پدر و مادرم رو و ازشون به اندازه همه دنیام سپاگذارم که اجازه دادن من دیروز اشک هایی رو بریزم که مانع از ریختن اشکهای امروزم شدند.