پایان 7 هفته استرس
محمد سجاد: خوب خدارو شکر امتحانای مامانی هم تموم شد، حالا می تونم یه دل سیر غذای بی استرس بخورم. الان باید بشینم فکر کنم که چه برنامه هایی برای اوقات خالی مامانم داشته باشم.
بذار فکر کنم:
آخرین روزای امتحان مامانم تصمیم گرفتم تا اونجایی که می تونم بیدار باشم و هرکاری از دستم بر میاد براش انجام بدم تا مامانم و البته بابام امتحاناشون روخوب بدن، ولی نمی دونم چرا مامانم همش سعی می کرد منو بخوابونه. تازه روز آخر هم مامان جون اومد پیشم وکلی باهام حرف زد و بازی کرد.
ولی بلاخره همه چیز تموم شد.
راستی لباس جدیدم رو دیروز خونه خاله پوشیدم. خاله زینب سادات ممنون به خاطر این لباس خوشگل.ببین چقدر بهم میاد
من دیروز خونه خاله همش اینجوری با ادب نشسته بودم. آخه ما ارشد نی نی های جمع حساب می شدیم ومن باید مثل یه مرد رفتار می کردم.
اینجا هم مامانی منو به زور روی شکم خوابوند تا ببینه می تونم سرمو بلند کنم یا نه. ولی من زیاد براش هنرنمایی نکردم تا زودتر بغلم کنه: