پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

21 آبان

1391/8/21 12:16
256 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قرار شد بیام گزارش دیدار با دکتر رو بهت بگم. چهارشنبه 17 آبان که با بابایی رفتیم پیش خانم دکتر، خدا رو شکر همه چیز خوب بود، حتی اضافه وزن من و پسرم. دکتر جون گفت وزن پسرت نسبت به لاغری خودت خوبه. و من و بابایی هی ذوق کردیم، هی ذوق کردیم، هی ذوق کردیم....

آخر صحبت ها از خانم دکتر پرسیدم که لازمه الان مامانم از شهرستان بیاد پیشم و آیا احتمال تولد گل پسر زیاده؟ که نظر خانم دکتر این بود که فعلا لازم نیست. و این شد که طی تماس من با مامان جون، سفر آخر هفته مامان جون به تهران برای کمک به مامانی در روزهای آخر لغو شد.

جمعه ظهر با بابایی و علیرضا و خاله زینب رفتیم پارک و ناهارمون رو اونجا خوردیم ، خیلی خوش گذشت.این هم از عکسی که از دو تا درخت دوقلوی توی پارک گرفتیم. البته برای این که اشتباه نشن، لباس هاشون رو یه رنگ نپوشیده بودن.


وقتی داشتیم برمی گشتیم خونه، به مامان جون زنگ زدم. خیلی مشکوک صحبت می کرد. من یه بوهایی بردم ولی مطمئن نبودم، تا اینکه شب که با بابابزرگ صحبت می کردیم قضیه لو رفت و فهمیدم که مامان جون در اقدامی غیرمنتظره به سمت تهران حرکت کرده و صبح شنبه می رسه تهران. اونقدر خوشحال شدم که نگو. الان هم مامان جون خونه ماست و از صبح افتاده به جون آشپزخونه و کل وسایل رو جابجا کرده.

تازه مامان جون برات از جهرم چند تا چیز خوشگل آوده: یه سری لباس برای محرم امسالت که یه روپوش سبزه با یه چفیه کوچولو و سر بند (یا علی اصغر(س)) با یه حمایل. یه دست هم لباس سقاییه و یه سربند دیگه(یا اباالفضل العباس(ع)) که برای سال های بعدت استفاده کنی. پسرم می سپارمت به دست های باب الحوائج کربلا و شش ماهه مظلوم امام حسین (ع). ایشالا در رکاب امام زمان(ع) سربازی کنی و پاسدار خون شهدای اسلام باشی.

غیر از اون، یه پارچه سفید هم آورده تا برای شما دو تا سرهمی بدوزیم. دست شما درد نکنه مامان جونم.

امشب دوستای بابایی با خانوادشون مهمون ما هستن(برای جلسه قرآن). مامان جون هم داره برای شام آش ماست درست می کنه. آخه قرار ما بر این شده که توی این جلسات سفره هامون خیلی ساده باشه.

فردا دو تا اتفاق  مهم در پیشه:

1- پایان هفته سی و هشتم شما، گل پسر، قند و عسل

2- تولد مامانی (یعنی خودم)

چقدر دوست داشتم شما روز تولد من به دنیا بیای، ولی ظاهرا که هیچ خبری نیست و محکم به من چسبیدی. مثل اینکه جات خیلی خوبه. مارو باش که این قدر دلمون می سوزه برای تنگی جای شما.

 

دیروز با مامان جون رفتیم دانشگاه. استاد نگران کم کاری من بود و نمی دونست که  همین اومدن به دانشگاه هم چقدر برای من طاقت فرساست و البته برای شما، گل پسر مامان. آخه دیروز همش سر کلاس ازم می خواستی که صاف بشینم تا لبه میز اذیتت نکنه. دورت بگردم پسرم که اینقدر با من همراهی می کنی.

فعلا اگه اجازه بدی برم ناهارمو بخورم.

به خدا می سپارمت...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

علامه کوچولو
21 آبان 91 15:13
سلام سلام سلام
اول اینکه پیشاپیش تولدتون مبارک
دومش اومدن مامانتون مبارک خوش بحالتون
سوم :منم از اون لباس محرمی ها میخام
چهارمش:منم برم ناهار بخورم بعدا میام


ممنون.
ممنون.
قابل شمارو نداره. حالا فقط خدا خدا می کنم که پسرم برای مراسم شیرخوارگان حسینی خودشو برسونه، تا این لباس هارو تنش کنم.
زینب السادات(مامان تسنیم)
22 آبان 91 1:00
میگم چه خوبه این روزهای آخر خوب گزارش میکنی و تک تک روزها را مینویسی
تولدت هم مبارک دوست جونم
8سال گذشت از اولین روزهای دانشگاه........


بله دیگه باید یه جوری این روزهای انتظار رو سپری کنیم.
ممنون. چه روزهای خوبی بود ، بیشتر روزها از صبح تا عصر با هم بودیم.(به قول شاعر:بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین).