نیمی از اه به پایان رسید
سلام پسر عزیزم.
امروز اومدم بهت مژده بدم که خدا رو شکر نصف راه با هم و به سلامتی طی کردیم. دعا کن نصف باقیمونده رو هم بتونیم همینجوری پشت سر بذاریم و تو زودتر بیای تو بغل مامانی و بابایی.
این 20 هفته که روزهای خوبی بود ...
از اون روزهایی که استرس حضورت توی شکمم رو داشتم و نمی دونستم اولین سلول هات درست سر جاشون تشکیل شده یا نه، تا اون روزی که صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و انگار دنیا رو بهم دادن.
از اون روزایی که ویارم شروع شد و روز به روز بدتر شد تا جایی که بعضی وقت ها از گرسنگی و دلتنگی گریه می کردم تا اون روزایی که بابایی رو به زور راضی می کردم تا بریم و لباس های خوشگل توی سیسمونی فروشی ها را ببینم و ذوق کنم.
از اون روزهایی که از خواب بیدار می شدم و همش استرس اینو داشتم که بازم می تونم صدای قلبتو بشنوم یا نه، تا اون روزایی که صبح ها با لگدهات و تکون خوردنات بیدارم می کردی و ازم می خواستی یه چیزی بخورم تا گرسنه نمونی و دل مامانی رو با این حرکتت شاد شاد می کردی و انرژی یک روزشو تامین.
از اون روزهایی که شکمم درد داشت و دکتر گفت باید توی بیمارستان بمونی تا اون لحظه ای که دکتر گفت تو سالمی و پسری و من و بابایی تونستیم دنیامون رو با گل پسرمون مثل یه بهشت تصور کنیم.
همه لحظه هاش شیرین بود، چون حالا دیگه من و تو بابایی پیش هم بودیم و یه خدای مهربون بالای سرمون.
فقط استرس سلامتیت و لیاقت و توانایی من برای تربیت و نگهداری از تو بود که ذهنم رو مشغول می کرد.
امیدم به خداست .
امیدت به خدا باشه پسرم .