پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

فسقلی دو بنده پوش

از بابا می خواد کمکش کنه تا لباس آستین بلندش رو بیرون بیاره. از بابا می خواد که اون هم همین کار رو بکنه.  و اون وقت با اشتیاق می گه:   دُشی (کشتی) و اون وقته که یه کله قند تو دل بابایی آب می شه. تصور کنید یه پسر بچه دوساله با دو بنده عروسکی که داره با باباش وسط خونه کشتی می گیره. یه نفر این وسط باید فدای این شیرین کاری هاش بشه و اون کسی نیست جز مامانی. مامانیی که آخر شب از بس فدای پسرش شده دیگه نایی براش نمونده  
10 آذر 1393

نقطه ضعف مامان رو می گیره

مامانی از صدای کشیده شدن قاشق به کف بشقاب یا قابلمه بشدت بدش میاد.  و این یکی از سرگرمی های دلچسب محمدسجاده. بابایی همیشه به مامانی تذکر میداد که نقطه ضعفتو به این وروجک نشون نده ولی مامانی فکر نمی کرد این چیزا توی ذهن گل پسر بمونه.  اون شب که داشت با لذت این کار رو انجام میداد و مامان هم از صدای وحشتناکی که ایجاد شده بود حال بدی بهش دست داده ، قاشق رو از محمدسجاد برداشت و قایم کرد. چند دقیقه بعد.. مامان اون طرف تر نشسته و با آرامش داره با بابا صحبت می کنه که ناگهان می بینه پسری دو سال و چند روزه جلوش نشسته و با یه لبخند شیطنت آمیز قاشق رو خش و خش به قابلمه می کشه و خیره خیره ، منتظر عکس العمل مامانشه... و اینگونه بو...
10 آذر 1393

پسرم امروز دوساله شد

امروز تو یکسال بزرگتر شدی و بالنده تر آنقدر که مرا تا آسمان بالا میبری وقتی شیرین زبانی هایت را می شنوم. آنقدر که در دلم قند آب می شود وقتی خانه را به هم میریزی در یک چشم به هم زدن آنقدر که از خود بیخود میشوم وقتی در حال شستن ظرف ها، سرت را بالا می آوری به سمتم و می گویی "بَگَل" وقتی همبازی ات می شوم وقتی با من شعر می خوانی وقتی شب ها بیدار می شوی و فقط دوست داری،  دستت را روی صورتم بگذاری تا دوباره بخوابی   و وقتی لحظه ای به آن می اندیشم که من امروز پسرکی دو ساله دارم. و این از فضل خدای بزرگ من است.  خدایا از تو ممنونم  بخاطر این نعمت بزرگ.... راستی امروز هم مثل روز تولدت در دو ...
7 آذر 1393

خودش رو دوست دارد

بعد از یک ساعت آب بازی حسابی در روز تولدش ، اومده بیرون و داره لباس می پوشه که ناگهان نگاهش به چروک های رو انگشتش می افته که در اثر تماس طولانی مدت با آب اونطوری شده. حالا گریه ... بازم گریه... دستشو گرفته و با نگرانی نگاهش می کنه و بازم  گریه... دیگه این گریه ها ادامه داشت تا وقتی که بعد از گذشت چند دقیقه ، دستش به حالت اول برگشت. آخه چقدر خودتو دوست داری عسلکم؟  
7 آذر 1393

بای بای شیرشیر

دیگه داشتم از خودم نا امید می شدم در زمینه وبلاگ نویسی. ولی بازم گفتم یه سر به اینجا بزنم برای تجدید روحیه. 22 آبان ماه که تولد مامانی بود ، یه پروژه بزرگ در خونه ما کلید قطعی خورد. محمدسجاد بعد از ظهر با مامان و بابا رفت امامزاده صالح. و با تعجب دید که مامان داره بهش شیر شیر تعارف می کنه. اون هم دو بار. و در حین شیر خوردن ، یه انار دستش گرفته و سوره یس می خونه. محمدسجاد خیلی مشکوک شد. به همین خاطر هیچ وقت اون انار رو نخورد. ولی بی فایده بود چون....   محمدسجاد دیگه باید با شیر شیر بای بای می کرد. و اینجا بود که مامان به معجزه قرآن بیش از پیش ایمان آورد، چون اون پسری که تا اوووون حد به شیر شیر وابسته بود، بعد از خوردن سیبی که...
28 آبان 1393

به خاطر یه استکان چایی

رفته بودیم مسجد شهرک، منو داغون کرد از بس روی موکت هایی که گوشه مسجد جمع شده بود بالا پایین پرید. یهو دیدم بدو اومد روی پام نشست، آرومِ آروم. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ... بله... نگو که چایی آورده بودن برای حاضرین و آقا محمدسجاد طبق آموزش بابایی اومده بود ساکت توی بغلم نشسته بود تا براش چایی بیارن. و من ... ...
11 مهر 1393

خاطرات سفر به گیلان

دفعه قبلی که رفت دریا خیلی خوشش نیومد ولی این بار خیلی ذوق کرد.   ساعت اولی که رسیدیم کنار دریا همش نگران این بود که به  دستش  شن چسبیده. دائم بغض می کرد و می گفت : تثیف   من و بابا خوشحالیم از اینکه گل پسر رو می بریم کنار دریا و بازی مورد علاقه اش یعنی آب بازی رو انجام میده. محمدسجاد خوشحاله که داریم می بریمش کنار دریایی که بغلش یه تراکتور گازوئیلی پارکه که می تونه یه نیم ساعتی رو صندلیش بشینه و مامان و بابا رو حرص بده.   توی ویلا یه دوچرخه گرفتیم برای محمدسجاد و یه دوچرخه برای مامان و بابا که به نوبت مواظب محمدسجاد باشیم.  بابا سوار میشه، محمدسجاد ناراحته که بابا داره ازش دور می شه. مامان سوا...
5 مهر 1393

دائما می پرسد

دائما داره از ما سوال می پرسه: این چیه؟ این چیه؟ و ما هم با ذوق -یعنی با ذوق ها- بهش جواب می دیم.   و اما کلکی شده برای خودش: صبح داشتم غذا می پختم که یهو قوطی شکر رو از توی کمد بیرون آورد و با صدای مهیبی کوبیدش زمین. عصبانی شدم و یه داد خیییییلی کوچولو مهیب سرش زدم. خودش رو انداخت توی بغلم و در حالی که به لیوان آب اشاره می کرد با یه صدای ملوس گفت: مامان جون، این چیه؟ آب یعنی انگار نه انگار
5 مهر 1393

چند تا خاطره کوتاه

برای یکی از اولین بارها ، موقع رانندگی بابایی با محمدسجاد صندلی جلو نشستیم. وسط خیابون آقا هوس کردن ترمز دستی رو بکشن.باز خوب شد تا وسطای ترمز که رسید متوجه کارش شدیم.   به تقلید از باباش که وضو میگیره همه جزئیات رو رعایت می کنه از جمله : شستن بین انشگتان دست با گره کردن دست ها در هم و بالا و پایین بردن انگشتر برای رسیدن آب به قسمت زیرش.   در رقابت سختی که با نی نی براش پیش اومده بود حاضر شد با شیر خوابیدن رو ترک کنه و به جاش نذاره نی نی روی پای مامانش بخوابه. حالا دیگه این مدلی میخوابونمش . نی نی جون متشکریم   افتاده بود زمین و روی زانوش یه زخم عمیق ایجاد شده بود. ولی چون مرد کوچک من گریه نکرده بود ما متوجه ...
30 شهريور 1393