خاطرات سفر به گیلان
دفعه قبلی که رفت دریا خیلی خوشش نیومد ولی این بار خیلی ذوق کرد.
ساعت اولی که رسیدیم کنار دریا همش نگران این بود که به دستش شن چسبیده. دائم بغض می کرد و می گفت : تثیف
من و بابا خوشحالیم از اینکه گل پسر رو می بریم کنار دریا و بازی مورد علاقه اش یعنی آب بازی رو انجام میده. محمدسجاد خوشحاله که داریم می بریمش کنار دریایی که بغلش یه تراکتور گازوئیلی پارکه که می تونه یه نیم ساعتی رو صندلیش بشینه و مامان و بابا رو حرص بده.
توی ویلا یه دوچرخه گرفتیم برای محمدسجاد و یه دوچرخه برای مامان و بابا که به نوبت مواظب محمدسجاد باشیم. بابا سوار میشه، محمدسجاد ناراحته که بابا داره ازش دور می شه. مامان سوار می شه محمدسجاد نگرانه که باباش بی دوچرخه شده. حالا جیغ جیغ که مامان پیاده بشه و بابا سوار بشه. مامان پیاده و بابا سوار می شه و محمدسجاد باتحکم و درحالی که خیالش راحت شده، اعلام می کنه که "بابا بُیو بُیو".... بیچاره مامان
یکی دیگه از ماموریت های محمدسجاد در ویلا، این بود که دمپایی های من و بابا رو تنظیم کنه. و امان از زمانی که دمپایی های من و بابا با هم عوض می شد. حالا باید یه ربع درگیر فرآیند درست کردن دمپایی توسط گل پسر می شدیم.
البته همه اینا برای ما لحظات زیبای رشد و بالندگی پسرمون بود و به غایت شیرین و لذت بخش. الحمدلله
روز دوم مهر یعنی حدودا یک سال بعد از مشاهده اولین دندون آقا پسر، جوانه اولین دندان آسیاب هم در فک پایین سمت راست محمدسجاد مشاهده شد. این اتفاق هم همونجا اتفاق افتاد