پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

ولادت امام حسین (ع)

به هر طرف نگری جلوه ی جمال خداست ادب کنید که میلاد سید الشهداست گرفته ختم رسل روی دست آینه ای که در صحیفه ی او صورت خدا پیداست   داستان فطرس ملک وقتى كه حضرت سيدالشهداء (ع ) متولد شد، خداوند تبارك و تعالى حضرت جبرئيل (ع ) را با هزار ملك بر پيغمبر (ص ) نازل فرمود كه به پيغمبر(ص ) تهنيت گويد. همينطورى كه حضرت جبرئيل (ع ) بر پيغمبر (ص ) نازل مى شد گذرش به جزيزه اى كه فطرس يكى از ملك مقرب كه از حاملان عرش الهى بود كه بر اثر اشتباهى كه از او سرزده بود و در آن جزيزه زندان شده بود و بالش ‍ شكسته بود و به عذاب گرفتار بود و در بعضى روايات بمژه هاى چشمش ‍ معلق و آويزان بود و از زير او دود بدبويى مى ...
2 تير 1391

اعیاد شعبانیه

گل مامان، این ماه ، ماه پر خیر و برکت شعبانه. این ماه پر از عیدهای قشنگه. سوم شعبان ولادت نورانی امام حسین (ع) ، چهارم شعبان، ولادت حضرت اباالفضل (ع) و پنجم شعبان هم ولادت امام سجاد (ع) . نیمه شعبان هم که جای خودشو داره. ولادت آقا و سرورمون امام عصر (عج) . همه این عیدارو بهت تبریک می گم و قول می دم عیدیتو از بابایی بگیرم. آخه بابایی توی همه عیدای قشنگی که داریم به من عیدی می ده.  تازه نیمه شعبان سالگرد ازدواج من و بابایی هم هست. ما بعد از ظهر نیمه شعبان سال 88 باهم ازدواج کردیم. و یه چیز دیگه تولد باباییه که شانزده شعبانه. دو سال پیش یعنی سال 89 ما شب های ولادت این سه بزرگوار رو نجف بودیم و توی ایوان نجف، از ...
2 تير 1391

اتل متل

چند وقتیه که هر وقت حوصلمون سر می ره، با بابایی شروع می کنیم به حرف زدن با تو نی نی قند عسلمون یا اینکه به پیشنهاد بابایی باهات اتل متل ، بازی می کنیم. مامان فدای نی نی خوش شانسش بشه، آخه تا الان هر چی باهات اتل متل بازی کردیم فقط یه بارشو من برنده شدم و بقیه دفعات رو تو. بابایی بنده خدا که تا حالا نتونسته حتی یک بار هم تو رو ببره. من که کلی ذوق می کنم وقتی تو برنده می شی. و هر وقت هم یکی از پاهای کوچولوت رو باید جمع کنی، کلی ناراحت می شم. خدا کنه توی زندگیت هم همیشه برنده و خوش شانس باشی. البته عسلم، توکل به خدا رو  فراموش نکن. اینو بدون که خدا اول و آخر همه کارهاست. به خدا که توکل کنی، می تونی مطمئن مطمئن باشی که نتیجه کارت ...
2 تير 1391

اولین حرکت های نی نی عزیزم

مامان قربون اون حرکت های نرمت.  سه شنبه شب (30 خرداد)  بود که اولین حرکتتو حس کردم یعنی آخرین روزای چهارماهگیت. الان دیگه هر روز چند بار حس می کنم که داری به شکم مامانی ضربه می زنی. خیلی لذت بخشه که حس می کنم تو داری توی دل مامانی حرکت می کنی.  بعضی وقتا دلم برای حرکتتات تنگ می شه وکلی ازت خواهش می کنم تا یه بار دیگه ضربه بزنی ولی تو، نی نی گلم اصلا به حرف مامانی گوش نمی کنی. اشکالی نداره عزیزم. هروقت دوست داشتی حرکت کن و مامانی رو خوشحال کن. اگه بخوام حرکت های این روزات رو توصیف کنم، می تونم بگم : اولش یه حسی مثل  حرکت هوا توی شکمم بود. بعد شد ضربه های خیلی آروم (شاید همونی که می گن مثل ترکیدن حباب داخل شکم...
2 تير 1391

خاطرات روزانه

سلام فرزند عزیزم.  احساس می کنم دارم از ثبت اتفاقات قشنگ زندگیت عقب می افتم. آخه توی این مدت کلی خاطره دارم ازت. اگه بخوام اول همه اونا رو بنویسم و بعد بیام سراغ این جدیدا ، شاید بعضی هاشو یادم بره. به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگه شروع کنم خاطرات روزانتو بنویسم و هر وقت وقت کردم برگردم و خاطرات قبلی رو برات تعریف کنم.  
2 تير 1391

صدای قلب نی نی گلی

  حالا که مطمئن شدیم دیگه قراره یه نی نی به جمعشون اضافه بشه، با بابایی نی نی فکر کردیم بهتره من یه چند وقتی پیش مامانم اینا بمونم و بعدش به جای ماشین با هواپیما برگردم تهران تا نی نی گلیمون اذیت نشه. این شد که بابای نی نی 14 فروردین با دوستش (که اونم قرار بود به زودی بابا بشه) راه افتادن سمت تهران و تا شب رسیدن خونه. منم که موقیت را مناسب دیدم ، تنبلیمو شروع کردم و به خودم استراحت مطلق دادم. 22 فروردین 91 اولین باری بود که می خواستم درست و حسابی برم سونوگرافی تا ببینم عزیز دلم، سرجاش هست یا نه. مامانم اون روز مهمون داشت و قرار شد من با عمه بزرگ نی نی گلی برم برای سونوگرافی. مطب دکتر ایران محبوب. یه کم معطل شدیم و نوبت ما که شد...
23 خرداد 1391

ادامه ماجرای ورود نی نی به دنیای مامان و بابا

جونم براتون بگه ... a " خدایا چقدر دردسر داره توی یه شهر نسبتا کوچیک بخوای بری جواب آزمایش بارداری رو بگیری. آخه هر لحظه احساس می کنی تعداد زیادی چشم که همگی متعلق به  اقوام و آشنایان هست داره بهت نگاه می کنه          و تو باید بعد از کلی تغییر قیافه خودت رو به بی خیالی بزنی " ولی خدایا شکرت . چه لحظه شیرینی بود اون لحظه ای که برگه آزمایش دوم رو گرفتیم و دیدیم علی رغم همه ترس هایی که در وجودموم بود، مقدار هرمون بتای من دوبرابر شده بود و این یعنی کاهش شدید احتمال یک بارداری غیرنرمال . اون لحظه با صدایی که انگار از ته گلوم در میومد و خیلی سعی کردم کنترلش کنم ، تقریبا جیغ می زدم و به بابایی ...
17 خرداد 1391