ادامه ماجرای ورود نی نی به دنیای مامان و بابا
جونم براتون بگه ...
a
" خدایا چقدر دردسر داره توی یه شهر نسبتا کوچیک بخوای بری جواب آزمایش بارداری رو بگیری. آخه هر لحظه احساس می کنی تعداد زیادی چشم که همگی متعلق به اقوام و آشنایان هست داره بهت نگاه می کنه و تو باید بعد از کلی تغییر قیافه خودت رو به بی خیالی بزنی "
ولی خدایا شکرت . چه لحظه شیرینی بود اون لحظه ای که برگه آزمایش دوم رو گرفتیم و دیدیم علی رغم همه ترس هایی که در وجودموم بود، مقدار هرمون بتای من دوبرابر شده بود و این یعنی کاهش شدید احتمال یک بارداری غیرنرمال .
اون لحظه با صدایی که انگار از ته گلوم در میومد و خیلی سعی کردم کنترلش کنم ، تقریبا جیغ می زدم و به بابایی نی نی می گفتم: "دوبرابر شده، دوبرابر شده..." خدا این لحظه شیرین رو نصیب همه اونایی بکنه که آرزوش رو دارن.
و این بود که ما برای خوشجال کردن مامان بزرگا و بابابزرگا (لحظه ای که خیلی دوستش داشتم و همیشه منتظرش بودم) راهی شیرینی فروشی شدیم.