پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

اولین هدیه نی نی گلمون به مامان بزرگا وبابابزرگا

1391/3/17 20:22
414 بازدید
اشتراک گذاری

دو تا جعبه شرینی با دو تا کاغذ که بابایی نی نی با خط زیبا روش نوشت

 "تقدیم به پدربزرک و مادربزرگ عزیزم  از طرف نوه گلتون "

اینا رو برای رساندن خبر ورود یه کیک خامه ای شیرین ، یک عسل  خوشمزه،  یه آلبالوی بامزه  و یک دنیا شیرینی به این دنیای بزرگ تهیه کردیم.

 

اول رفتیم خونه مامان جون و بابابزرگ (یعنی مامان و بابای مامانی) جعبه شیرینی رو که دادیم آماده شدیم برای دیدن عکس العمل هاشون.

بابام با تعجب روی جعبه رو خوند و بعد مامان جون و بابا بزرگ با بهت و حیریت گفتن چی؟؟؟؟ باور کردنش براشون سخت بود. مامانم بعد از بوس کردن من گفت : من هنوز باورم نشده و من بهشون قول دادم که برگه آزمایشم رو میارم.

 

با کلی تاکید و قسم و بلا بلاخره باورشون شد که : آره، دختر کوچیکشون که همش می گفت ما هنوز خودمون نی نی هستیم، داره مامان می شه، کلی ذوق کردن . خیلی زیاد . خاله نی نی هم که از ذوق رنگش دگرگون شده بود و باورش نمی شد که من مامان شده باشم و تازه این قدر هم پررو باشم که بیام در ملا عام اعلام کنم که مامان شدم. آخه من همیشه به خجالتی بودن و شرم و حیای زیادی توی خونمون معروف بودم.

راستی پسر خاله نی نی اولین کسی بود که بعد از دیدن جعبه شیرینی با صراحت اعلام کرد که "خاله باردار شده".  و البته قول داد که این مساله پیش خودش بمونه و واقعا هم به قولش عمل کرد .

 


دیگه نوبت خونه مادر جون و بابابزرگ "یعنی مامان و بابای بابایی"  رسیده بود.

با جعبه شیرینی رسیدیم در خونه بابابزرگ که دیدیم ای بابا ، مادر جون و بابابزرگ آماده شدن و دارن می رن بیرون.  من هم سریع جعبه شیرینی رو سر دادم زیر صندلی و با بابایی ، با کلی ادا و اصول و فیلم بازی کردن ، یه جوری که بویی نبرن راضیشون کردیم که برگردن داخل خونه.  جعبه شیرینی رو که دادیم دست مادربابایی، با خوندن روی جعبه همه  ماجرا دستشون اومد و از اینکه یه دونه گل پسرشون داره بابا می شه کلی ذوق کردن و منو به عنوان مامان نی نی کوشولو بوس کردن.

از هیجان عمه بزرگه نی نی هم همینو بگم که بعد از شنیدن خبر عمه شدنش در حالی که پسر کوچولوش بغلش بود، یک متر هوا پرید و دوید سمت آشپزخونه تا به عمه وسطی خبر بده . فقط خدا به پسر بامزش رحم کرد که در اوج هیجان مامانیش سرش  با شتاب زیاد از یک میلی متری در فلزی حیاط رد شد . من که احساس کردم فرشته های مهربون، دستشون رو گذاشتن بین سر بچه و در.

بلاخره  خدای ما خیلی مهربونه....

این هم از ماجرای خوشحال کردن مامان بزرگا و بابا بزرگا که خیلی برام خاطره قشنگی بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بابای ملیسا
18 خرداد 91 1:34
با سلام . وبلاگ ملیسا خانم با عنوان اولین روز پدر ملیسا و عکسهای جدیدش به روز شد. خوشحال میشم سری بزنید و نظری به یادگار به جا بزارید .