پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

اولین روز از آخرین ماه

1391/8/2 21:05
215 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بلاخره امروز وارد نهمین ماه با هم بودن شدیم. 8 ماه تموم گذشت، با همه ی سختی ها و شیرینی ها و شادی ها و البته اضطراب ها.

روزهای اول چقدر به نظرم طولانی می اومد نه ماه انتظار.  رسم زندگی اینه، به آخرای راه که می رسی ، می گی "چه زود گذشت" .

ولی من نمی گم چه زود گذشت. چون تک تک ثانیه های با تو بودن رو توی ذهنم دارم. و وقتی به مسیری که ازش گذشتیم نگاه می کنم، همه اون لحظه ها در ذهنم تداعی می شه. می تونم ساعت ها بشینم و به یک لحظه از این روزها فکر کنم.

الان همه چیز آماده ی اومدن یک مهمون عزیز به خونمون شده. من و بابایی منتظر ورود یه گل پسر به خونه دو نفره مون هستیم. هر روز یه برنامه برای روزهای در کنار تو بودن می کشیم. هر روز به یه شکلی تصورت می کنیم. من دو بار خوابت رو دیدم، یه بار شکل خودم، یه بار هم دقیقا شکل بابایی. ولی نکته مهمش این بود که هر دوبار سالم و سرحال توی بغلم بودی. آره، قسمت اولش مهم نیست. ولی ایشالا قسمت دومش به زودی تعبیر بشه.

امروز رفتم کلاس ورزش توی بیمارستان چمران. فقط من و یه مامان دیگه بودیم. خانم دکتر یه حرکت بهمون یاد داد که گفت ، بچه خیلی از این حرکت خوشش میاد. ولی من می ترسیدم انجام بدم. فکر می کردم بهت فشار میاد. ولی وقتی انجامش دادم، دیدم نه بابا، مثل این که خیلی خوشت اومده و داری بپر بپر می کنی اون تو. آفرین به پسر زرنگم که ورزش کردن رو دوست داره مثل باباش و بر خلاف مامانش.

راستی این چند روزه یهو هوا سرد شده. شوفاژای مجتمع هم هنوز راه نیافتاده. فکر کنم دارم سرما می خورم. پسرم دعا کن اشتباه فکر کرده باشم. آخه سرما خوردگی خیلی منو اذیت می کنه.

ای بابا ، پسرم، چی کار داری می کنی؟ انگار داری عموزنجیرباف بازی می کنی. نکنه از پشت میز نشستن من خسته شدی؟ باشه...باشه...

من می رم یه کم قدم بزنم.

فقط اینو بگم. الان داره صدای برخورد قطره های بارون به پنجره میاد. چه حس قشنگی...

دم اذان مغرب و بارون رحمت خدا...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)