بازم چند تا خاطره کوتاه
امروز دارم لباس هامونو (که جدا از لباس محمدسجاده) میریزم توی ماشین لباسشویی ، که می بینم آقا سجاد سبد لباس کثیفاشو بغل کرده و داره میاد سمت لباسشویی. بچم ترسیده بود یادمون بره لباساشو بشوریم ، خودش وارد عمل شده بود.
این صحنه تا الان چندین بار پیش اومده ، همونطوری که برای خیلی از مامان ها هم: من مشغول کار خودم هستم سرخوش از اینکه آقا پسر داره آروم توی اتاق برای خودش بازی می کنه. وقتی میرم بهش سر بزنم که کار خطرناکی نکنه با این صحنه مواجه می شم: یه آقاسجاد گل، وسط یه عااااالمه دستمال کاغذی که از توی جعبه اش کشیده بیرون. منو که میبینه یه لبخند میزنه و تند تر از قبل کارشو ادامه میده.
رفته بودیم خونه خاله، مهسا و محمدسجاد در حضور مامان هاشون توی اتاق ، هرکدوم دارن کار خودشون رو انجام می دن، یهو تلویزیون از شبکه نسیم شروع می کنه به پخش آیکون بسیار زیبا و البته بدیع "یه روز دوتا پسرخاله تصادف کرده بودن ، .....ننه ننه و ننه " . هر دوتا نازنین ها بلافاصله کارشون رو رها می کنن و دنبال هم می دون سمت تلویزیون . راستی چرا اینقدر بچه ها چیزای تکراری رو دوست دارن. (مثل کارتونی که موقع غذا خوردن برای محمدسجاد می ذارم و هربار انگار چه چیز جذابی داره پخش می شه که اونطوری نگاش می کنه)
و دو تا عکس نامربوط به مطالب بالا
محمدسجاد در شهربازی سرپوشیده(اولای زمستون):
محمدسجاد در پارک باز -سوار بر الاکلنگ، اسباب بازی مورد علاقه اش (نزدیک وسطای زمستون)
جل الخالق از دست پدر و مادرای این دوره زمونه