پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

یک قدم دیگر

این مطلب باید در تاریخ ثبت بشه. پسری که تا یک ساعت شیر نخوره یا در آغوش بابا پیاده روی نکنه، خواب به چشماش نمیاد، خودش میاد و سرشو میذاره کنار من روی بالش ، می خواد فرار کنه که با صدای لالایی من به دام میافته. کم کم چشماش رو می بنده و در کمتر از پنج دقیقه به خواب میره. این حادثه بزرگی بود برای من مادر... و این یعنی یک قدم به سوی بزرگ شدن  
17 مرداد 1393

مقید

رفته بود حمام یا به قول خودش آب باژی اونقدر آب بازیش طول کشید که اذان مغرب رو گفتن. از توی حمام صدای اذان رو شنید و به ما هم خبر داد که : "الله" از حمام که اومد بیرون و لباس پوشید و موهاشو سشوار زد، اولین کاری که کرد این بود:  رفت وضو گرفت. ملافه اش رو که گوشه اتاق بود سرش کرد و شروع کرد به نماز خوندن.   و من و بابا : ...
14 مرداد 1393

کابوس

چند وقتی میشه که کابوس هرشبم این صحنه ها شده... یکی داره به زور خانواده ام  رو از من میگیره. یکی  داره  خونه ام و شهرم رو بمباران می کنه. و ما میدویم سمت پناهگاه هایی که امن نیستند. خدایا نجاتشون بده ... اونهایی رو که در شرایطی هزار بار بدتر از کابوس های من روز هاشون رو به شب می رسونن. در حالی که فرزندان کوچکشون رو در آغوش دارن و مطمئن نیستند که تا ساعتی دیگه هم  می تونن گرمی نفس های فرزندشون رو حس کنن یا نه.   اللهم عجل لولیک الفرج  
11 مرداد 1393

یا علی...

می خواست منو ببره آشپزخونه ،  به جای واژه "بلند شو (برخیز)"   که هنوز وارد واژگانش نشده کلمه ای که به ذهنش رسید این بود . دستمو گرفت و گفت: "علی" دست علی (ع)   پشت و پناهت پسرم.   شهادت امیرالمومنین - علی (ع) تسلیت ...
30 تير 1393

مشهد 3

بابا می گه ، امام رضا (ع) محمدسجادو خیلی دوست داره. آخه تا حالا سومین باره دعوتش کرده پیش خودش. و مارو هم با او برده. لایق این دوستی بمون پسرم   چه ذوقی کرده بود وقتی ضریح آقا رو دیده بود. این رو بابایی می گفت. کاش بودم و می دیدم. بابا می گفت آنچنان عییا عییا می گفت که قابل وصف نیست. محمدسجاد هر وقت سلام  امام رضا (ع) از تلویزیون پخش می شه ، آروم می ایسته و محو تماشا می شه. آقا علی ابن موسی الرضا رو عییا صدا می کنه.  اینطوری شده که ضریح براش اینقدر آشنا به نظر می رسیده که با دیدنش ذوق زده شده.   و اما از احوالات گل پسر در مشهد: هر وقت ما بیدار بودیم او می خوابید و موقع استراحت ما بیدار می شد. تا آخر...
16 تير 1393

تا یادم نره ....

حالا دیگه ازمون شبکه پویارو میخوای با گفتن : بویا حالا دیگه وقتی میخوایم بریم بیرون ازمون میخوای که شمارو با دوچرخه ببریم دَدَ با گفتن : دَ دَ چی حالا دیگه به ما اینطور امر می کنی : بیو بیو بیو . بیشین (بیا و بشین به لحجه مادری مامان و بابات) داندو-وو در فرهنگ لغات محمدسجاد حیوانی ست که بچه اش رو توی کیسه اش می گذاره  و راه می ره . ما بزرگترها بهش می گیم : کانگورو می گم : عسل کیه؟ می گی : تداد . می گم خوشگل کیه؟ می گی : تداد نمیدونم چطوری لغت باطری تو ذهنت مونده بود که دیشب داشتی ازش استفاده می کردی، وقتی اسباب بازیت کار نمی کرد آوردیش پیشم و  گفتی : باطی راستی چند بار از سحری خوردن هامون رو مدیون شی شی خوردن شبان...
16 تير 1393

رنگارنگ

با این اثر هنریش منو بشدت ذوق زده کرد: ابیج (یا همان هویج یا همان خرگوش) و اشب (اسب) رو مامانی کشیده و رنگ آمیزی هم کار آقا محمدسجاده. این اولین باریه که دیدم داره یه نقاشیرو بصورت هدفمند رنگ آمیزی و نه خط خطی می کنه و به قول خودش نناشی می کنه. حالا بماند که بعدش شروع کرد به خوردن مداد شمعی و وقتی می خواستم تکه هاش رو از توی دهانش بیرون بیارم چنان گازی از دستم گرفت که جاش تا الان هم داره گز گز می کنه. این هم از هنرمند کوچولوی ما: ...
28 خرداد 1393

تمام شد این استرس ...

دانشگاه از همین جا گزارش میکنم. بلاخره تمام شد این درس و امتحانی که از اول مهر امان منو بریده بود.  چند لحظه پیش بود که در محیطی به غایت رعب آور  -بحدی که آخر جلسه دیگه چشمام  اطراف رو نمیدید-به سوالات اساتید جواب دادم (یا شاید هم ندادم )   و حالا میریم که با  همسرم و محمدسجادم  مقداری بیشتری آرامش داشته باشیم. از زحمات و تحملات هردوشون خیلی ممنونم
27 خرداد 1393